56

دارم از این شرکت می‌روم. با هر بدبختی که بود به مدیرم گفتم که می‌روم. تا آخر هفته بیشتر اینجا نیستم و بعدش را هم نمی‌دانم. یعنی نمی‌دانم که نیست. باید بگردم دنبال کار. باید بروم فرم پر کنم و منتظر بنشینم. خودم می­دانم کار احمقانه‌ای‌ست اما چاره‌ای نداشتم/ندارم. وقتی نتوانم تحمل کنم له می‌شوم. به اندازه کافی توی بقیه روابط زندگی در حال له شدن هستم. این یکی دیگر از حد تحملم خیلی بیشتر بود. 

از گم‌شدن‌ها...

    نگارنده از یک وقتی به بعد گم شده. یک راهی بود که داشت می‌رفت، حالا هم دارد یک راهی را می‌رود اما می‌تواند قسم بخورد که این همان راه قبلی نیست. یک راهی است که نمی‌داند قرار است به کجا برساندش یا از کجا دورش کند. یک حس ترسی هم دارد کم‌کم می‌رود زیر پوستش اما هنوز به روی خودش نیاورده. باشد که رستگار شود...

55

داره حدود دو سال می­شه که تو این دفتر کار می­کنم. با خودم فکر می­کنم که خیلی خوب دووم آوردم. کلا من آدم موندگاری تو یه جای خاص نیستم. از یه زمانی که می­گذره دیگه نمی­تونم تحمل کنم اون فضا رو. اینجا هم مثل بقیه جاها. یه مدته که همه فکرم شده رفتن. دارم خورد خورد جمع و جور می­کنم و ردپام رو پاک می­کنم. در واقع دارم هارد کامپیوترم رو پاک می­کنم بس که همه زندگیم رو هی کپی کردم روش. بدترین قسمت رفتن واسه من وقتیه که میخوام برم به مدیرم بگم من دیگه نمیام. رفتارهای عجیبی در زمینه از من دیده شده که شرم دارم از گفتنش. الان یک هفته­ست دارم با خودم حرف می­زنم و برای خودم توضیح می­دم که چرا می­خوام برم! نکته جالبترش اینه که هیچ شغلی هم هیچ کجای این شهر منتظرم نیست اما من از فکر اینکه از اینجا دارم می­رم خیلی حالم خوبه...

54

این چه مرگی است که من دارم که  فقط بلدم از روزهای بد بنویسم؟ چرا روزهای خوب را یادم می­رود؟ نه که یادم برود بلد نیستم بنویسمشان. بلد نیسشتم بیایم بگویم آهای مردم من همیشه غمگین نیستم. یک روزهایی هم شادم. حالا فکر نکنید امروز شادم. امروز به غایت غمگینم. گفتم که یادم بماند آنها را هم بنویسم. بلکه همچین روزهایی بخوانمشان شاید یادم بیاید چطور روزهایی هستند...

یه وقتایی می­شه که از فرط بودن دیده نمی­شی... آخ از اون وقتا

53








خسته شده­ام. از خودم. فقط از شخص شخیص خودم نه هیچ کس و هیچ چیز دیگری. نه از مامان و بابا، نه از تنهایی، نه از روند تکراری زندگی. از خودم که می­داند باید چه بکند و نمی­کند. از اینکه فرشم را برده­ام پهن کرده­ام توی کوچه علی چپ و ماستم را می­خورم و نقم را می­زنم و افسرده می­شوم. افسرده که می­شوم حالم از همه چیز به هم می­خورد و می­شوم بدبخت­ترین موجود روی این کره خاکی. دنبال راه فرار می­گردم  و طبیعتا پیدا نمی­کنم. نه که راه فراری نباشدها! صد البته که هست اما... این اما خط قرمز زندگی من می­باشد. زندگی­ام به قبل از اما و بعد از اما تقسیم می­شود. قبل از اما همه چیز ناراحت و افسرده و خاکستری است. بعد از اما ناگهان دری باز می­شود و روشنایی و نور تابیدن می­گیرد. درستش این است که من بعد از آن امای کذایی چشم­هایم را باز می­کنم و وضعیت رقت­انگیزی را که برای خودم ساخته­ام می­بینم. همه چیز مثل یک کابوس دم صبح است. ساعت زنگ می­ند و تو بیدار می­شوی. هیچ چیز به آن بدی که فکر می­کردی نیست جز خودت که از آنچه فکر می­کردی بدتری. نقطه عطف دانش من همانجاست که می­فهمم خودم دلیل همه این مشکلات هستم. حالا نمی­خواهم از اینور بام بیفتم اما حقیقتش این است که من همیشه مشغول مردنم هستم. همیشه دارم از یک چیزی می­میرم. کاش لااقل از یک چیز خوب می­مردم. آنموقع کمتر دلم می­سوخت.
به خودم که نگاه می­کنم می­بینم شده­ام یک «روز حروم کن» حرفه­ای... آنقدری که من روزها را به بطالت می­گذرانم یک نفر توی زندان انفرادی با چهار عدد دیوار صاف و یک روزنه کوچک بالای یکی از دیوارها نمی­تواند این کار را بکند. انگار کن فندک گرفته باشم زیر یک صفحه تقویم و بسوزانمش. همین. به همین راحتی یکی روزم را و همه روزهایم را سوخت می­دهم. شده­ام قماربازی که عادت کرده به باختن و غصه خوردن. اگر ببرد ناراحت می­شود. اگر تلاش کند عذاب وجدان می­گیرد. من همان قمارباز بازنده­ام... به خودم نهیب می­زنم باید یک بار همه که شده ببری. داد می­نم سر خودم که لامصب در انفرادی باز است، کافی است دستگیره را بچرخانی... 


52




آدم ترسوی ترسناکی که منم...
دلم غار تنهاییی می­خواهد همانقدر که دلم معاشرت می­خواهد. دلم میخواهد آدم­های جدید وارد زندگی­ام بشوند. اما پاشنه آشیل ماجرا دقیقا همین­جاست. من همیشه بدترین انتخاب­ها را داشته­ام. می­دانم که همیشه استثناء وجود دارد اما خیلی وقت است که بخش استثنای من تعطیل شده. آدم­هایی که می­شناسم و می­توانم باهاشان سلام و علیک کنم به تعداد انگشت­های دست تقلیل پیدا کرده­اند. اگر یک آشنای قدیمی را توی خیابان ببینم برای بعد از سلام و علیک هیچ حرفی ندارم.
راستش ترس برم می­دارد وقتی ارتباطم بیشتر از سلام می­شود. از آنجا که وقتی روی دور حرف زدن می­افتم از همه داشته و نداشته­هایم حرف می­زنم، بهترین راه را در سکوت دیده­ام و حالا از همین سکوت فراری­ام. از حرف زدن فراری­ام. از تنهایی می­ترسم. از معاشرت می­ترسم. از خودِ ستیزه­جوی تنهایی که هستم می­ترسم. از خودِ دمدمی مزاجی که هستم می­ترسم. از این هیولایی که در لباس میش هستم فراری­ام. از خودم که اینهمه به خودم بد می­گویم می­ترسم.
هر روز همه این ترس­ها را با خودم اینور و آنور می­برم. شب­ها باهاشان می­خوابم. توی مترو وقتی جایم را به خانمی که بچه دارد می­دهم یا وقتی که خودم را جمع­تر نمی­کنم تا یک نفر دیگر هم جا بشود، همه این ترس­ها همراهم است. کاش یکی تکانم می­داد و از خواب بیدار می­شدم. این ترس­ها کابوس­های روزانه من شده­اند. لابد برای همین است که شب­ها خواب نمی­بینم. دیگر از جیغ زدن نمی­ترسم. از بحث کردن فرار نمی­کنم. لابد برای همین­هاست که دوست دارم حرفم را به کرسی بنشانم. من آدم ترسناکی شده­ام. از خودم می­ترسم...