2

 از اون آدمایی ام که وقتی درگیر یه رابطه میشم دیگه خیلی سختمه رها کنم. هی سعی میکنم تحمل کنم. هی خودم رو میزنم به در و دیوار که رابطه رو حفظ کنم. چون دردم میگیره وقتی رابطه از دست میره. مثل بچه می مونه برام. از خودم میدونمش. حالا بچه ناقصه! خب باشه. بچه هزار و یک مرض و درد داره! خب باشه. بعد صبح میبینم بچه از همون هزارتا مرض و درد مرده. تو خواب مرده و من نفهمیدم.
اصلا واسه همینه از بچه دار شدن بدم میاد. چار ستون بدنم میلرزه اسمش که میاد. اما از جلو مغازه هایی که لباس بچه گونه میفروشن رد میشم دلم آب میشه. واسه رابطه داشتن هم همینطور دلم همیشه یه رابطه میخواست که گرم و مهربون باشه. ملایم باشه. گریه نکنه. هی مریض نشه. شیرین باشه. کم کم ببینم که داره بزرگ میشه. رو پاهاش وای میسته. ببینم که چطوری پر و بال میگیره.
میم مطمئنه که بچه سالمه. چون داریم میبینیم که چه همه بزرگ شده. چه همه شیرین شده. داریم میبینیم که هر دومون چه همه مواظبشیم که سردش نشه. مریض نشه. 

No comments:

Post a Comment