حالم خوب نیست. تمرکز ندارم. دلم میخواهد با مرد حرف بزنم
اما نمیشود. نه که نشود فرصت نیست. نه که فرصت نباشد نمیتوانم. هر جمعه که میبینمش
بعد یک هفتهای که ندیدمش حتی نمیدانم باید در مورد چی حرف بزنم. نمیتوانم بگویم
سلام! من حالم بد است. هی میگویم یک ساعت بعد میگویم. بعد از حرفهای معمول میگویم.
اما حتی حرف معمولی هم نمیزنم. دائم میگویم چرا حرف نمیزنی؟! آخرش کلافه میشود.
من هم کلافه میشوم از چیزهایی که میخواهم بگویم و نمیگویم. احساس میکنم مدتهاست
با هم حرف نزدهایم.
یک حس ناتمامی دارم. یک غم لعنتی که تمام نمیشود. یک غمی
که حتی نمیدانم از کجا آمده. مثل بنزینی است که ریخته روی سرم و فقط یک جرقه کوچک
شعلهورم میکند. یا عصبانی میشوم از هر چیزی یا گریه میکنم بی جهت. غمم یک حالت
سینوسی دارد که فقط کم و زیاد میشود. همیشه هست. پشت هر لبخندی. پشت هر قهقهای.
به من نزدیک است، حتی از شاهرگ گردن نزدیکتر...