50


حالم خوب نیست. تمرکز ندارم. دلم می­خواهد با مرد حرف بزنم اما نمی­شود. نه که نشود فرصت نیست. نه که  فرصت نباشد نمی­توانم. هر جمعه که می­بینمش بعد یک هفته­ای که ندیدمش حتی نمی­دانم باید در مورد چی حرف بزنم. نمی­توانم بگویم سلام! من حالم بد است. هی می­گویم یک ساعت بعد می­گویم. بعد از حرف­های معمول می­گویم. اما حتی حرف معمولی هم نمی­زنم. دائم می­گویم چرا حرف نمی­زنی؟! آخرش کلافه می­شود. من هم کلافه می­شوم از چیزهایی که می­خواهم بگویم و نمی­گویم. احساس می­کنم مدت­هاست با هم حرف نزده­ایم.
یک حس ناتمامی دارم. یک غم لعنتی که تمام نمی­شود. یک غمی که حتی نمی­دانم از کجا آمده. مثل بنزینی است که ریخته روی سرم و فقط یک جرقه کوچک شعله­ورم می­کند. یا عصبانی می­شوم از هر چیزی یا گریه می­کنم بی جهت. غمم یک حالت سینوسی دارد که فقط کم و زیاد می­شود. همیشه هست. پشت هر لبخندی. پشت هر قهقه­ای. به من نزدیک است، حتی از شاهرگ گردن نزدیک­تر...
دلم می خواهد یک روز صبح خیلی توریست طور بزنم به کوچه ها و خیابان ها و از همه چیز عکس بگیرم...

49


دارم فکر می­کنم چند وقت است خودم را به چشم یک زن ندیده­ام. زن بودنم را کنار گذاشته­ام. دور شده­ام از زن بودنم. انگار چیزی را گم کرده­ام. یک تکه­ای از من نیست. پازلم کامل نمی­شود. به خیلی چیزها که فکر می­کنم نمی­توانم بر اساس زن بودنم تصمیم بگیرم. مدام فکر می­کنم زن­ها لابد یک چیزهایی برای خودشان دارند. یک اصولی، یک نگاهی، یک چیزی که متفاوتشان می­کند. من اما انگار شفاف شده­ام و در دسته خاصی جا نمی­گیرم. از کنار هر چیزی که رد می­شوم نمایی از همانم. این مرا می­ترساند. بهم گوشزد می­کند که دیگر خودم وجود ندارم. منی وجود ندارد. من همه هستم و خودم نیستم. «خودم» لابد باید رنگ داشته باشد. شکلی داشته باشد که مال خودش باشد. متمایزش کند از دیگران. من اما متمایز نیستم. شبحی شده­ام که آرام و بی صدا از کنارتان عبور می­کند. کسی نمی­بیندش. همه اینها من را می­ترساند. از تمام خصوصیات انسانی تنها ترس را خوب می­شناسم و غم را. غم آدم را شفاف می­کند. بی رنگ می­کند. دور می­کند. دوووووووووووووووور...

48


منقبض شده­ام. این را خیلی خوب حس می­کنم. دارم کناره­گیری می­کنم دوباره. نه که حالم بد باشد. خوبم، اما... همیشه یک امای لعنتی می­آید وسط و همه چیز را خراب می­کند. الان که دارم اینها را می­نویسم حدود یک ساعت است که سرگیجه دارم. انگار کن که توی قایق باشی و موج نرمی بالا و پایینت کند. همانجورم. هیچ وقت دریا را دوست نداشته­ام. هیچ آرامشی برایم ندارد. حالا هم که گرفتار این موج شده­ام و دارم تلو تلو می­خورم. بلند شدم برای خودم قهوه درست کنم، به همه در و دیوار های اطرافم تنه زدم. یک گنگی عجیبی سرم را گرفته. از زیر چشم­هایم به بالا فاز دیگری دارد و با بقیه بدنم همخوان نیست.
دیروز فهمیدم که منقبض شده­ام. وقتی غروب از مترو پیاده شدم و نشستم روی صندلی ایستگاه. دلم نمی­خواست از جایم بلند شوم. حتی وقتی توی مترو هم بودم دلم نمی­خواست پیاده شوم. نشسته بودم روی صندلی ایستگاه و به قطارهایی که می­آمدند و می­رفتند نگاه می­کردم. نمی­توانم بگویم نگاه می­کردم. چون اصلا نمی­دیدمشان. فقط می­خواستم همانجا بنشینم. این جور وقت­ها انگار از خودم خالی شده­باشم انگار از خودم آمده باشم بیرون، یک حس غریبی است که فقط غمگینم می­کند. انگار منتظر کسی باشی که می­دانی نمی­آید. انگار به نرده­های ایستگاه رفته تکیه داده باشی...
هنوز سرم موج دارد...