یک حقیقتی که هر روز باهاش کلنجار میروم بی که بخواهم ازش
فرار کنم، خودآزاریه. شاید یه جور عادت باشه. عادت به اینکه هیچ وقت تو موقعیت خوب
قرار نگرفتم. همیشه یک جای خوب بودن موقعیتم میلنگیده و من دیگه هیچ تقلایی نمیکنم
برای درست کردن اوضاع. فقط تن میدهم. تن میدهم به تنهایی دردناک. تن دادهام به
اینکه هیچ دوستی ندارم. بعدن تن خواهم داد به خواستنها و نرسیدن هایم. همه چیز
عادیست. من ناامیدم؟ بله
38
1.
سی سالگی سن بدی است. مخصوصا اگر ترس داشته باشی. ترس داشته باشی و ندانی کی این
دلشورهها دست از سرت بر میدارند. فکرت پیش مرد باشد که باید کنارش باشی. فکرت
این باشد که تحمل کن بالاخره تمام میشود. یقین داری که تمام میشود ولی یک امای
بزرگ دائم خودش را میزند به در و دیوار مغزت. این امای لعنتی جانم را میگیرد.
دارم دوباره بر میردم به همان دختر نق نقویی که دوستش ندارم. اما خستهتر از آنم
که آرامش کنم. باز وزن اضافه کردهام. دیگر اما سخت نمیگیرم. میدانم اگر نخورم
دیوانه میشوم. هی خودم را میزنم به ندانستن و با خودم میگویم، لعنتی! چرا سیرایی
نداری دختر!
2. مرد روزهای سختی را میگذراند. دلم میسوزد. چند روز پیش
توی ایستگاه مترو نشسته بودیم که بغضم ترکید. از گریه کردن من توی خیابان بدش می آید.
حق دارد. هر کس و ناکسی نگاهت میکند. التماس میکرد گریه نکنم. من بهانه همیشگی
را میآوردم این گریه نیست و فقط یک واکنش عصبی است. خندهاش گرفته بود که چه تاکیدی
بر این واکنش عصبی دارم.
3. دوست دارم زودتر پاییز بیاید و این شهریور کش آمده تمام
شود.
37
بعد از ظهرها کمی پیادهروی میکنم. راه میروم که حالم کمی
جا بیاید. که به آدمها نگاه کنم و در حالیکه هدفونهایم توی گوشم سرو صدا راه
انداختهاند فقط ببینمشان. یادم بماند که این همه آدم دارد زندگی میکند. راه میروم
که کمی از حمله تنهایی بکاهم. که انگار حبابی من را از آنها جدا کرده. انگار من میبینمشان
و آنها من را نمیبینند. توی خانه هم همینطور است. حرف زدنها و گیردادنها هستند
اما اینها باعث نمیشود حس بودن داشته باشم. هر کس دیگری میتوانست باشد. من فقط
یک شنونده بدشانس هستم که از قضا اینجا گیر افتادهام.
صبحها که بیدار میشوم خیره به درو دیوار اتاقم نگاه میکنم.
انگار اشتباهی شده باشد و من قرار نبوده اینجا باشم. همه زندگیام داد میزند که
هوی تو فقط یک اشتباه تاسف آوری...
همه چیز برایم غریبه است. همانطور که من برای این جهان
غریبه هسم. یک موجود ناشناخته. کسی که فکر میکند اهل اینجا نیست و نمیداند اهل
کجاست. فقط خودش هست و خودش. نه آدمها را میشناسد و نه آدمها میشناسندش.
صبحها که بیدار میشوم، تنهایی کنارم نشسته. نوازشم میکند.
هر جا که دست میکشد درد امانم را میبرد. درد حفرههای وجودم را باز میکند برای
ورود تنهایی. پوستهای هستم روی تنهایی محضی که در من زندگی میکند. از پشت چشمهایم
تنهایی است که میبیند. حرفهایم حرفهای تنهایی است. دستهایم که مینویسد هم...
36
حملههای تنهایی دوباره برگشتهاند. فیلم میبینم/ کتاب میخوانم/
با مرد میخندم/ پیاده روی میکنم و تنهایی همیشه هست. قلبم را توی دستش گرفته و من
از ترس تمام تنم میلرزد. میترسم که دستش را مشت کند...
Subscribe to:
Posts (Atom)