39


یک حقیقتی که هر روز باهاش کلنجار می­روم بی که بخواهم ازش فرار کنم، خودآزاریه. شاید یه جور عادت باشه. عادت به اینکه هیچ وقت تو موقعیت خوب قرار نگرفتم. همیشه یک جای خوب بودن موقعیتم می­لنگیده و من دیگه هیچ تقلایی نمی­کنم برای درست کردن اوضاع. فقط تن می­دهم. تن می­دهم به تنهایی دردناک. تن داده­ام به اینکه هیچ دوستی ندارم. بعدن­ تن خواهم داد به خواستن­ها و نرسیدن ­هایم. همه چیز عادی­ست. من ناامیدم؟ بله


38


1. سی سالگی سن بدی است. مخصوصا اگر ترس داشته باشی. ترس داشته باشی و ندانی کی این دلشوره­ها دست از سرت بر می­دارند. فکرت پیش مرد باشد که باید کنارش باشی. فکرت این باشد که تحمل کن بالاخره تمام می­شود. یقین داری که تمام می­شود ولی یک امای بزرگ دائم خودش را می­زند به در و دیوار مغزت. این امای لعنتی جانم را می­گیرد. دارم دوباره بر می­ردم به همان دختر نق نقویی که دوستش ندارم. اما خسته­تر از آنم که آرامش کنم. باز وزن اضافه کرده­ام. دیگر اما سخت نمی­گیرم. می­دانم اگر نخورم دیوانه می­شوم. هی خودم را می­زنم به ندانستن و با خودم می­گویم، لعنتی! چرا سیرایی نداری دختر!
2. مرد روزهای سختی را می­گذراند. دلم می­سوزد. چند روز پیش توی ایستگاه مترو نشسته بودیم که بغضم ترکید. از گریه کردن من توی خیابان بدش می ­آید. حق دارد. هر کس و ناکسی نگاهت می­کند. التماس می­کرد گریه نکنم. من بهانه همیشگی را می­آوردم این گریه نیست و فقط یک واکنش عصبی است. خنده­اش گرفته بود که چه تاکیدی بر این واکنش عصبی دارم.
3. دوست دارم زودتر پاییز بیاید و این شهریور کش آمده تمام شود. 

37


بعد از ظهرها کمی پیاده­روی می­کنم. راه می­روم که حالم کمی جا بیاید. که به آدم­ها نگاه کنم و در حالیکه هدفون­هایم توی گوشم سرو صدا راه انداخته­اند فقط ببینمشان. یادم بماند که این همه آدم دارد زندگی می­کند. راه می­روم که کمی از حمله تنهایی بکاهم. که انگار حبابی من را از آنها جدا کرده. انگار من می­بینمشان و آنها من را نمی­بینند. توی خانه هم همینطور است. حرف زدن­ها و گیردادن­ها هستند اما اینها باعث نمی­شود حس بودن داشته باشم. هر کس دیگری می­توانست باشد. من فقط یک شنونده بدشانس هستم که از قضا اینجا گیر افتاده­ام.
صبح­ها که بیدار می­شوم خیره به درو دیوار اتاقم نگاه می­کنم. انگار اشتباهی شده باشد و من قرار نبوده اینجا باشم. همه زندگی­ام داد می­زند که هوی تو فقط یک اشتباه تاسف آوری...
همه چیز برایم غریبه است. همانطور که من برای این جهان غریبه هسم. یک موجود ناشناخته. کسی که فکر می­کند اهل اینجا نیست و نمی­داند اهل کجاست. فقط خودش هست و خودش. نه آدم­ها را می­شناسد و نه آدم­ها می­شناسندش.
صبح­ها که بیدار می­شوم، تنهایی کنارم نشسته. نوازشم می­کند. هر جا که دست می­کشد درد امانم را می­برد. درد حفره­های وجودم را باز می­کند برای ورود تنهایی. پوسته­ای هستم روی تنهایی محضی که در من زندگی می­کند. از پشت چشم­هایم تنهایی است که می­بیند. حرف­هایم حرف­های تنهایی است. دست­هایم که می­نویسد هم...

36


حمله­های تنهایی دوباره برگشته­اند. فیلم می­بینم/ کتاب می­خوانم/ با مرد می­خندم/ پیاده روی می­کنم و تنهایی همیشه هست. قلبم را توی دستش گرفته و من از ترس تمام تنم می­لرزد. می­ترسم که دستش را مشت کند...

35



* رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...