47


از یک جایی به بعد باید با خودت روراست باشی. یعنی می­نشینی روبه روی خودت و از خودت چیزهایی می­پرسی که که جوابشان را می­دانی یا چیزهایی را برای خودت تعریف می­کنی که همه را همیشه همراهت داشته­ای و وقت بی­وقت مرورشان کرده­ای. دیگر خودت را گیج و منگ نشان نمی­دهی. آرام نشسته­ای و همه را گوش می­دهی. گاهی سر تکان می­دهی. حرف نمی­زنی. چیزی نداری که بگویی. همه اینها که گفته می­شود همان­هایی هست که همیشه خواسته بودی بگویی­اشان. کم کم احساس کرختی می­کنی. عضلاتت که همیشه منقبض بوده کم کم خودش را رها می­کند. دیگر احساس نمی­کنی چیزی را دورنت مخفی کرده­ای. همه را ریخته­ای بیرون و فکر می­کنی که خب بالاخره تمام شد.
چند روزی می­گذرد یا گاهی اوقات چند ساعت. توی این لحظه­ها احساس کرده بودی که چقدر راحت نفس می­کشی. چقدر سبکی و با خودت چقدر لبخند زده­ای. اما درست توی یک لحظه همه چیز نابود می­شود. لبخند روی لبت می­ماسد. چشم­هات تار می­شود از اشکی که اگر به خودت نجنبی سرریز خواهد شد و تمام. همه سرخوشی­ات فقط همینقدر ادامه پیدا می­کند. دوباره منقبض می­شوی. دوباره هر حرفی، هر صدایی، هر اتفاق بی اهمیتی منفجرت می­کند. مین­های زیادی توی وجودت وجود دارد که هر آن ممکن است منفجر شود. آهسته قدم برمی­داری. سکوت می­کنی و می­شوی یک نگاه بی­رمق.
از یک جایی به بعد...

46


تلویزیون داشت مستند نشان می­داد. نمی­دانم کجا بود. صحرای گرمی بود که هیچ موجود زنده­ای ظاهراً آنجا دوام نمی­آورد. آنها هم که بودند یک جایی زیر خاک زندگی می­کردند. بعد که هوا بهتر می­شود و باران سیل­واری شروع می­شد مثل جادو همه جا رنگ می­گرفت. به وجد آمده بودم. با همه موجوداتی که توی آن صحرا بودند یک شادی عمیقی توی دلم حس می­کردم. دیدم نیم ساعت است نشسته­ام به که به چیزی فکر کنم چشم دوخته­ام به آن صحرا. به خودم که آدم شادی تمام شده بود. دوباره گرمای سوزان برگشته بود. شب بود و همه چراغ­ها خاموش. کم پیش می­آمد برای دیدن برنامه­ای تا آن موقع پای تلویزیون بنشینم. دلم هنوز همان شادی ساده چند لحظه قبل را می­خواست. روی تخت دراز کشیده بودم در تاریکی و صدای هوهوی کولر تنها خوبی که داشت این بود که سکوت را می­شکست. بلند شدم و کامپیوتر را روشن کردم. تصویر دسکتاپم دختری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده. روی بالکنی ایستاده بود و شهر مه گرفته را نگاه می­کرد. فکر کردم آن دختر خودم هستم. به شهر مه گرفته درون خودم نگاه می­کردم. چیزی زیادی معلوم نبود. یک توده عظیم خاکستری رنگ از شهری که می­دانی آنجاست. دیگر هیچ چیز نمی­دیدم. باد خنک اول صبح را روی گردنم حس ­کردم. صدای هوهوی کولر هم دیگر نمی­آمد. سیگاری آتش زدم و نگاه کردم. نگاه کردم به چیزی که می­دانستم هست و من نمی­دیدمش. می­دانستم خیابان­هایی آنجاست که بارها قدم زدمشان. خیابان­هایی که مرا در همه لحظه­ها همراهی کرده بودند. خیابان­ها برای من خود زندگی بودند. باید قدم بزنی درونشان. گاهی پیاده، گاهی سواره، گاهی تند. باید بروی درونشان تا به مقصدت برسی. آدم­هایی هم آن پایین هستند که می­شناسمشان. آدم­هایی که هر روز می­بینم. دوست­هایی که دلتنگشان می­شوم. چهره­هایی که وقتی توی مترو نشسته­ای به رویت لبخند می­زنند. آدم­ها باید باشند. همه­شان. آن موقع احساس می­کردم آدم­ها باید باشند. نباید تقسیمشان کرد. نباید جدول خوب­ها و بدها درست کرد. آدم­ها را حتی وقتی نمی­بینی هستند. همان پایین. توی همان توده خاکستری عظیم. باید دل بست به مهربانی­هایشان. به دوستی­هایشان. آدم­ها همرنگ همان توده خاکستری­اند، برای همین دیده­نمی­شوند. باید نزدیک­تر باشی. باید آنقدر نزدیک باشی که چشم­هایشان را ببینی. باید باهاشان از خیابان­ها رد شوی. کنارشان قدم بزنی و توی کافه­ای خودت را توی چشم­هاشان نگاه کنی. از همان جا که ایستاده بودم برایشان دست تکان دادم.
وقتی دوباره دراز کشیدم  به درختی فکر کردم که توی حیاط قدیمی­مان داشتیم. دلم می­خواست عکسی از درخت داشته باشم. چشم­هایم را که بستم دیدم انجیرهای درخت رسیده. وقت مربای انجیر بود. خاطره روشنی از این درخت همیشه همراهم هست. خاطره­ام آنقدر روشن است که گاهی فکر می­کنم خیالاتی شده­ام. زنی را به خاطر می­آورم که در همسایگی ما بود. روزی یکبار وقتی از مدرسه برمی­گشتم می­دیدمش که جلوی در خانه­اش نشسته. موهای سفیدی داشت که از زیر روسری رنگارنگش بیرون زده بود. هیچ وقت رابطه خوبی با پیرزن­ها نداشتم اما این زن توی همه خاطراتم می­چرخد. توی خاطراتم زندگی می­کند.
با زنگ ساعت که بیدار شدم، یادم نمی­آمد کی خوابم برده بود. دلم نمی­خواست چشم­هایم را باز کنم. چند لحظه همانطور بی­حرکت ماندم. نور روز را توی اتاق حس می­کردم. همانطور با چشمان بسته می­توانستم اتاق را ببینم. نور خورشید پرده حریر سفید اتاقم را درخشان  کرده بود.
اگر نگرانی دیر رسیدن به شرکت را نداشتم، دلم می­خواست همانطور با چشم­های بسته دراز بکشم و بگذارم نور خورشید کل اتاق را درخشان کند. با خودم فکر می­کردم نور از من هم عبور خواهد کرد. تمام روز، خاطره پرده درخشان از نور خورشید توی سرم چرخ می­خورد. با اینکه بعد کار برنامه­ای نداشتم اما دائم یک چشمم به ساعت بود. توی آسانسور یاد پیرزن همسایه افتادم. فکر می­کردم چرا بعد این همه سال هنوز چهره­اش را به این روشنی به خاطر دارم. به دیواره شیشه­ای داخل آسانسور نگاه کردم. چشم­های پیرزن را دیدم انگار که خندیده باشد. توی خیابان به آدم­ها نگاه می­کردم. دنبال چیزی که نمی­دانستم. توی دلم چیزی بود که آرامم می­کرد. 

45


فراموشی گرفته­ام. نه که فراموش کنم چیزی را! نه، انگار اصلا از همان اول نشنیده­ام.  یک چیزهایی از زندگی را گم می­کنم. یک حرف­هایی را/ یک بحث­هایی را جوری که اننگار هیچ وجود خارجی نداشته­اند. بعد وقتی کسی یادآوریشان می­کند مثل آینه واضح و روشن می­بینمشان. همانجا بوده­اند و فقط من نمی­دیدمشان. البته از اول این متن داشتم خودم را گول می­زدم چون خیلی وقت است که تمرکز ندارم و فکر می­کنم همه این فراموشی­ها هم زاییده همین نداشتن تمرکز است. گاهی وقت­ها انگار چند نفر نشسته­اند توی سرم و همه با هم دارند حرف­های بی­ربط می­زنند. سازمان بورس را توی این فیلم­ها دیده­اید! همان با ورژن کوچکترش. یک همهمه­ای بین تمام فکرها و خیال­ها و خواسته­ها برپاست که گریه­ام می­گیرد. نمی­توانم هیچ کاری بکنم. مطلقا هیچ کاری... تنها کاری که از عهده­ام بر می­آید این است که بنشینم و صبر پیش گیرم و مثلا سرم را به فیس بوک گرم کنم و به هیچ چیز اهمیت ندهم.

44

دلم نمی خواهد اینجا نشسته باشم و چایی بخورم. سردم که می شود حالم بدتر می شود. این هم خوش شانسی من است که هوا سرد است/دفتر سرد است و اتاقم از همه اینها سردتر. از صبح چندتا لیوان چایی خورده ام و تقریبا هیچ کاری نکرده ام. حالم از صبح و دیشب خیلی بهتر است اما تجربه ثابت کرده به این آرامش های قبل طوفان اعتماد نکنم...

43



دارم له می شوم. یک حجم عظیمی از غم توی سینه ام خانه کرده و دارد خیلی آرام اما پیش رونده تمام وجودم را می گیرد. از دیشب شروع شد از همان موقع که توی ماشین هی به مرد می گفتم چرا حرف نمی زنی؟ نه که حرف نزند/داشت حرف می زد اما انگار آن چیزی که باید را نمی گفت. وقتی رسیدم خانه هنوز حالم خیلی وخیم نبود اما یکی دوساعت بعد وقتی  داشتیم در مورد نٍلی –خوکچه دوست داشتنی مرد- حرف می زدیم احساس کردم دارد شروع می شود. به همین سادگی می آید و خراب می شود روی سرم. بعدترش حالم بدتر شد. بغض داشتم. نشسته بودم توی تخت و پتو را کشیده بودم روی پاهایم. توی فیس بوک می چرخیدم و گریه می کردم. احمقانه بود اما گریه می کردم و بند نمی آمد. به مرد گیر دادم که چرا چیزی نمی گویی. احساس می کنم نمی داند در این مواقع چه چیزی باید بگوید. هنوز توی این لحظه ها کنارم نبوده. از نزدیک ندیده. تنها چیزی که می داند چیزهایی است که برایش تعریف کرده ام. دلم سوخت که چرا دارم بهش گیر می دهم. چراغ را خاموش کردم و خزیدم زیر پتو. هنوز داشتم گریه می کردم. صورتم خیس بود و بالشم. دلم یک جور بدی داشت برای خودم می سوخت و من اصلا درک نمی کردم چرا باید اینقدر برای خودم دل بسوزانم...
صبح که بیدار شدم هنوز بغض داشتم. دلم نمی خواست از زیر پتو بیرون بیایم. دلم نمی خواست صبح شده باشد. با همان بغض و نمه های اشک از تخت بیرون آمدم. رفتم صورتم را شستم و به چشم های پف کرده ام نگاه کردم. آمدم توی آتاق آینه به دست شروع کردم به خط چشم کشیدم. اصلا دلم نمی خواستش اما کشیدم که بهانه ای داشته باشم که توی خیابون و مترو دفتر بغضم را بخورم. همیشه همینطوری خودم را توی تنگنا می گذارم. توی فاصله خانه تا مترو چشم هایم خیس بود و مدام مواظب بودم که قطره اشکی جاری نشود. توی مترو وضعم بدتر بود. چند قطری ای پایین افتاده بود و من توی شیشه واگن داشتم خودم را نگاه می کردم. آنجا بین جمعیت ایستاده بودم و سعی می کردم  قطره اشکی نچکد اما توی شیشه من بودم بین جمعیت و داشتم هق هق گریه می کردم. آنقدر که داشتم از پا می افتادم. دلم برای خودم که آرام بین جمعیت ایستاده بودم سوخت...

42


من ناتمامم...
از خودم ترسم گرفته. از این همه بی سرانجامی که توی هوایم پیچیده می ترسم. بی سرانجامی ها خود منم. آدم کارهای نصفه. آدم شروع کردن و تمام نکردن. دلم از خودم به هم می خورد که این همه ناتمامم. چطور 4 سال توی آن دانشگاه ماندم و درسم را تمام کردم؟ نمی دانم. فکر کنم تنها کار تمام شده زندگی ام همان باشد. باقی را هر چه اسم ببرم نیمه است و رها شده. روزهایی بود که عاشق برنامه ریزی بودم. برای همه لحظه هایم برنامه می ریختم اما حاشا که به یکی شان عمل کرده باشم! 
توی آینه به خودم نگاه می کنم که دیگر تلاش نمی کنم. که از کنار همه چیز آرام رد می شوم. دامنم را جمع می کنم که به چیزی گیر نکند. آهسته از کنار همه چیز رد می شوم. حتی از کنار خواسته های خودم که دیگر نمی دانم واقعا می خواهمشان یا همه هوس های زودگذرند. درد دارد این همه ناتمامی. آنقدر خواسته ام و نخواسته ام که مرد هم به خواسته هایم با چشم تردید نگاه می کند. این یکی دردش از همه بیشتر است. 
تنها چیزی که در من ادامه دارد خواستن مرد است. انتهایی برایش نمی خواهم و این دلم را آرام می کند
کاش یکی مرا می نشاند و می گفت ببین دخترک این درد توست. این چیزی ست که باعث تمام ناتمامی های تو می شود. مغزم دارد منفجر می شود از این همه فکر/ این همه صدا/ این همه حرف که هوهو می کنند و من در مقابل همه شان فقط به سکوت کشنده ام اکتفا کرده ام. 
من خسته ام از همه چیز. از خودم. از بیهودگی هایم که مثل خوره به جانم افتاده اند. من از خودم ترسم گرفته. 
روزها و ماه هاست که فکر می کنم حداقل یک کار را تمام کنم اما در تمام آن لحظه ها دارم به شروع یک کار جدید فکر می کنم... خسته ام...

40


مامان بازم چند روزی خونه نیست. هنوز نتونستم بابا رو هم راضی کنم که چند روزی که مامان نیست اونم بره خونه خواهرش تا من چند روز تنها باشم.

39


یک حقیقتی که هر روز باهاش کلنجار می­روم بی که بخواهم ازش فرار کنم، خودآزاریه. شاید یه جور عادت باشه. عادت به اینکه هیچ وقت تو موقعیت خوب قرار نگرفتم. همیشه یک جای خوب بودن موقعیتم می­لنگیده و من دیگه هیچ تقلایی نمی­کنم برای درست کردن اوضاع. فقط تن می­دهم. تن می­دهم به تنهایی دردناک. تن داده­ام به اینکه هیچ دوستی ندارم. بعدن­ تن خواهم داد به خواستن­ها و نرسیدن ­هایم. همه چیز عادی­ست. من ناامیدم؟ بله


38


1. سی سالگی سن بدی است. مخصوصا اگر ترس داشته باشی. ترس داشته باشی و ندانی کی این دلشوره­ها دست از سرت بر می­دارند. فکرت پیش مرد باشد که باید کنارش باشی. فکرت این باشد که تحمل کن بالاخره تمام می­شود. یقین داری که تمام می­شود ولی یک امای بزرگ دائم خودش را می­زند به در و دیوار مغزت. این امای لعنتی جانم را می­گیرد. دارم دوباره بر می­ردم به همان دختر نق نقویی که دوستش ندارم. اما خسته­تر از آنم که آرامش کنم. باز وزن اضافه کرده­ام. دیگر اما سخت نمی­گیرم. می­دانم اگر نخورم دیوانه می­شوم. هی خودم را می­زنم به ندانستن و با خودم می­گویم، لعنتی! چرا سیرایی نداری دختر!
2. مرد روزهای سختی را می­گذراند. دلم می­سوزد. چند روز پیش توی ایستگاه مترو نشسته بودیم که بغضم ترکید. از گریه کردن من توی خیابان بدش می ­آید. حق دارد. هر کس و ناکسی نگاهت می­کند. التماس می­کرد گریه نکنم. من بهانه همیشگی را می­آوردم این گریه نیست و فقط یک واکنش عصبی است. خنده­اش گرفته بود که چه تاکیدی بر این واکنش عصبی دارم.
3. دوست دارم زودتر پاییز بیاید و این شهریور کش آمده تمام شود. 

37


بعد از ظهرها کمی پیاده­روی می­کنم. راه می­روم که حالم کمی جا بیاید. که به آدم­ها نگاه کنم و در حالیکه هدفون­هایم توی گوشم سرو صدا راه انداخته­اند فقط ببینمشان. یادم بماند که این همه آدم دارد زندگی می­کند. راه می­روم که کمی از حمله تنهایی بکاهم. که انگار حبابی من را از آنها جدا کرده. انگار من می­بینمشان و آنها من را نمی­بینند. توی خانه هم همینطور است. حرف زدن­ها و گیردادن­ها هستند اما اینها باعث نمی­شود حس بودن داشته باشم. هر کس دیگری می­توانست باشد. من فقط یک شنونده بدشانس هستم که از قضا اینجا گیر افتاده­ام.
صبح­ها که بیدار می­شوم خیره به درو دیوار اتاقم نگاه می­کنم. انگار اشتباهی شده باشد و من قرار نبوده اینجا باشم. همه زندگی­ام داد می­زند که هوی تو فقط یک اشتباه تاسف آوری...
همه چیز برایم غریبه است. همانطور که من برای این جهان غریبه هسم. یک موجود ناشناخته. کسی که فکر می­کند اهل اینجا نیست و نمی­داند اهل کجاست. فقط خودش هست و خودش. نه آدم­ها را می­شناسد و نه آدم­ها می­شناسندش.
صبح­ها که بیدار می­شوم، تنهایی کنارم نشسته. نوازشم می­کند. هر جا که دست می­کشد درد امانم را می­برد. درد حفره­های وجودم را باز می­کند برای ورود تنهایی. پوسته­ای هستم روی تنهایی محضی که در من زندگی می­کند. از پشت چشم­هایم تنهایی است که می­بیند. حرف­هایم حرف­های تنهایی است. دست­هایم که می­نویسد هم...

36


حمله­های تنهایی دوباره برگشته­اند. فیلم می­بینم/ کتاب می­خوانم/ با مرد می­خندم/ پیاده روی می­کنم و تنهایی همیشه هست. قلبم را توی دستش گرفته و من از ترس تمام تنم می­لرزد. می­ترسم که دستش را مشت کند...

35



* رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...

سه سال شد...


یک روزهایی هست که شادی. یاد یک روزهایی می­افتی و ته دلت غنج می­رود. یاد یک حرف­هایی می­افتی و دلت گرم می­شود. اصلا دلت می­خواهد از خوشی گریه کنی. سرکار نشسته­ای پشت میز و دست­هایت را گذاشته­ای زیر چانه و سه سال خاطره توی سرت هوهو می­کنند. مثل بچه­های شیطان می­خواهند خودشان را جلو بیندازند و دیده شوند غافل از اینکه همه­شان عزیزند و دوست داشتنی. هر چند لحظه روی یکی زوم می­کنی و جزییات بیشتر را می­بینی. یک لبخندی آرام آرام می­آید و کل صورتت را پر می­کند. داری تهران را بالا و پایین می­کنی. از هر کوچه­اش خاطره­ای می­ریزید بیرون. چه خیابان­هایی را که پیاده راه نرفته­اید. چه کافه­هایی که همدم ساعت­های کنار هم بودنتان نبودند. چه سیگارهایی که دود نکرده­اید. روی چه نیمکت­هایی که ننشسته­اید. تهران را همیشه دوست داشتم. اما حالا تهران شهر من است. شهر عاشقانه­های ماست. شهر دلتنگی­ها و خنده­های ماست. کوچه­های تهران ما را به یاد می­آورند وقتی آرام قدم می­زدیمشان، وقتی پچ پچ می­کردیم، وقتی بلند بلند می­خندیدیم و وقتی که گریه می­کردیم. وقتی خسته بودیم.
یک روزهایی هست که شادی. یک موقعی چهارشنبه­ها روز ما بود. روز بدون چون و چرا با هم بودنمان. یک موقعی شد دوشنبه­ها. حالا هم پنج شنبه­ها. روزهای هفته مال ماست. همه ی صبح­های هفته که نتیجه­اش می­شود دیداری کوتاه. شوق دیدار خواب از سرت می­پراند. عصرهایی که می­شود قبل از رفتن به خانه کمی قدم زد تا تلخ و سیگاری کشید و چای و دارچین سفارش داد. روزهای هفته مال ماست وقتی شنبه­های گاه و بیگاه سر می­رسد و چه کسی می­داند لذت این با هم بودن­ها را وقتی اول صبح داری توی خیابان قدم می­زنی و دیگران با عجله می­روند تا هفته جدیدشان را شروع کنند.
یک روزهایی هست که شادی. همان روزهایی که غمگینی. همان روزهایی که دلت دارد می­ترکد از غم. روزهایی که اشک­هایت قطره قطره از چانه­ات می­چکد پایین. همان روزها شادی که کسی هست که می­شود برایش حرف زد. یک نفر که با بغض تو بغض کرده. یک نفر هست که می­نشیند و زمین و زمان را به هم می­دوزد تا اشکت را به لبخند تبدیل کند. یک نفر که برای خوشحال کردنت هر کاری می­کند. بعد می­بینی که داری می­خندی. می­بینی که نفس راحتی می­کشد.
یک روزهایی هست که شادی. یک روزهایی که همه­ی روزهاست. حالا تقریبا سه سال شده که همه چیز مال من است، نه! مال ما دو نفر است. تمام دنیا برای ماست. همه لحظه­های خوب برای ماست. همه شهر برای ماست.

34


کیس بسیار مناسبی هستم برای تحقیقات روانکاوی. اصلا خوشم می­آیدها. بنشینم یک جای نرم و راحتی بعد یک آدم محترمی، ترجیحاً قیافه قابل تحملی داشته باشد، بیاید روبرویم بنشیند. ممکن است عینک هم داشته باشد. البته خیلی مهم نیست. دوست ندارم یک پوشه­ای جلوش باز باشد و دائم تویش یک چیزهایی بنویسد. دوست دارم خیلی مهمان­نوازانه صندلی­اش را بکشد جلو و یک جور دوست مانندی برایم حرف بزند. بگوید خره آخه چه مرگته؟ اصلا هم ناراحت نمی­شوم بهم بگوید خره. مثل وقتی که مرد میگوید نفسم هستی حال می­دهد. طبعا وقتی این جمله را می­گوید من نیشم را تا بناگوش باز کرده­ام و در جوابش خواهم گفت «نمی­دانم»
به همین راحتی. یک جوری هم باشد که قرار نباشد سر یک ساعت جلسه تمام شود و برود در را برایم باز کند که خب جلسه بعد می­بینمت و روی حرف­های این جلسه فکر کن و بلاه بلاه. وقتش زیاد باشد. بگو اصلا یک روز کامل/یک هفته/یک سال. نیاز دارم یک نفر بنشیند باهام حرف بزند. من خیلی دیر حرفم می­آید. نه که یخ داشته باشم­ها نه باید اول یک سری حرف­های بی­ربط گفته باشم تا برسم به اصل مطلب. بعد این حرف­های بی­ربط شاید خودش یک ساعت/چند ساعت طول بکشد. مرد کلافه می­شود بس که حرف­های مهمم را دقیقا موقع رفتن می­گویم. حالا نه که قبلش داشته باشم حرف بزنم­ها!! یا لااقل چندتا کلمه مهم گفته باشم اما موقع رفتن که می­رسد می­بینم ای دل غافل، داریم می­رویم­ها، حرف­هایم را هنوز نگفته­ام که!!! این می­شود که همه حرف­های مهمم را در دو جمله خلاصه می­کنم و تمام. مرد می­ماند چه بگوید. فرصت ندارد آرام آرام تحلیل کند. اینطوری می­شود که به نظرم می­آید دارد چیزهایی می­گوید که من طبیعتا بهم برمی­خود. می­گویم اصلا ولش کن. من یک چیزی گفتم حالا. اوضاع بدتر می­شود. دوتایی ساکت می­شویم و بعد طفلکی شروع می­کند یک چیزهای مهربانانه­ای بگوید که ناراحت نباشم. ناراحت نیستم اما حرف­هایم نگفته می­مانند بس که وقت کم می­آورم. 

33


هنوز هم بعضی وقت­ها که پیام می­دهم، ناخودآگاه از انشاءالله استفاده می­کنم. بعد پاکش می­کنم و جاش مثلا می­نویسم امیدوارم. هیچ وقت انسان خداباوری نبوده­ام. نه اینکه از کودکی اعتقاد داشته باشم خدایی وجود ندارد اما تا آنجا خاطرم مانده با تمام وجود قبولش نداشته­ام. البته یه دوره­ای بود که مامان تازه به کشفیات روحانی خودش رسیده بود و مثل یک تازه مسلمان دائم یا قرآن میخواند یا نماز. آن موقع­ها تقریبا هیچ توجهی به من نمی­کرد. یک دختر بچه هشت/نه ساله بودم سرشار از نیاز برای مورد توجه قرار گرفتن. مامان همیشه در حال نماز بود و من همیشه توی اتاق ته خانه سرگرم داستان­های دردناکم بودم. اما این نیاز به توجه همیشه بود. کم کم فهمیدم با یک چیزی می­توانم کمی از این توجه را جلب کنم. جلوی مامان نماز می­خواندم. می­نشستم و به حرف­هایی که می­زد در مورد دین گوش می­کردم و سعی می­کردم وانمود کنم واقعا مشتاقم. البته همین­ها بعدها باعث شد تا مدت­ها نتوانم از زیر سایه مامان بیرون بیایم و آنطور که خودم می­خواهم زندگی کنم. حالا مامان هنوز نماز می­خواند و همچنان درگیر خدای خودش است اما حالا که می­خواهم راحتم بگذارد هر لحظه سرک می­کشد توی تنهاییم. حالا جلب توجه نمی­خواهم. حالا وقتی در مورد نماز و دعا حرف می­زند، بی که چیزی بگویم بلند می­شوم و می­روم. بحث­های ما همیشه به همینجا ختم می­شود/ به سکوتی که نشان­دهنده رضایتم نیست. 

32


کوکی­ها را که از توی فر درآوردم و گذاشتم روی کابینت، گریه­ام گرفت.
چندروزی می­شود که مامان رفته مشهد و تا آخر هفته هم برنمی­گردد. از سر کار که برمی­گردم خانه تنها هستم تا آخر شب که بابا بیاید. هیچ غلطی هم نمی­کنم توی این تنهایی. مدت­ها بود دلم می­خواست کوکی بپزم. کوکی پنیر. دیروز عصر که رسیدم خانه، لباس­هایم را نصفه و نیمه درآوردم و دست به کار شدم. چهل دقیقه بعد کوکی­های داغ روی کابینت بود و من بغض کردم اولش. بعد قطره­های درشت اشک آمدند. گریه­های من همیشه همینطوری­اند. دانه­های درشت اشک. قل می­خورند و می­افتند پایین. گاهی زبانم را می­کشم کنار لبم که شوری­شان را حس کنم. عادت کرده­ام سایلنت گریه کنم. بی صدا. فقط اشک­ها تند و تند انگار که کسی دنبالشان کرده باشد سرازیر می­شوند. کوکی­های داغ روی کابینت بود من داشتم گریه می­کردم. همانجا وسط آشپزخانه نشستم روی زمین. پاهایم توان نداشت. نشستم روی زمین و به جینا، مرغ عشق مامان، که آورده بودمش توی آشپزخانه نگاه کردم و گریه کردم. در واقع به جینا هم نگاه نمی­کردم. به هیچ چیز نگاه نمی­کردم. هیچ چیزی نمی­دیدم. چیزی در من ریخته بود. از تو خالی شده بودم. بدنم شل شده بود. انگار خمیری بودم که وارفته بود. انگار کسی داشت خمیری را ورز می­داد که نان بپزد. دستی داشت لهم می­کرد. خالی خالی شده بودم. یک جایی توی وجودم درد می­کرد. احتیاج داشتم کسی نوازشم کند. کسی بیاید آغوشش را هدیه کند بهم. کسی نبود. هیچ وقت کسی نبوده. اینجور وقت­ها همیشه تنهایی. تنهایی دستی است که دلت را توی مشتش گرفته. توی جمع هم که باشی، کافیست تنهایی دستش را مشت کند تا از درد به خودت بپیچی. از درد به خودم می­پیچیدم. دراز کشیدم همان وسط. زل زده بودم به سقف. دلم می­خواست توی همان حالت می­مردم. مرگ توی همچین حالتی را دوست دارم. بی که خبر داشته باشی. توی یک بعد از ظهر عادی دراز می­کشی و می­میری. هنوز اشک­ها جاری بودند. از گوشه چشمم می­ریختند روی موهایم. دلم سیگار می­خواست. نداشتم. همینطور که به سقف زل زده بودم احساس کردم که تمام شد. دیگر اشکی نمی­آمد. موهایم خیس بود. جلوی تاپم هم خیس بود. نشستم. گیج بودم. با همه چیز غریبه بودم. همه زندگی با دور تند از جلوی چشم­هام رد می­شد. یک چیزی از دوره ده/دوازده سالگی توی ذهنم دارم که مثل روز روشن است. همیشه و همه جا همراهم است. یک خانه حیاط دار داشتیم. ته خانه یک اتاق بود که مثلا مال من بود. سه/چهار سال این اتاق شاهد تمام ترس­های من از تنهایی بود. تابستان­ که می­شد ساعت­ها خودم را توی اتاق حبس می­کردم و برای خودم داستان می­ساختم. نصف داستان­ها در مورد دختری بود که دزدیده شده بود و با دست و پای بسته توی اتاقی زندانی بود. توی تنهایی درد می­کشید. گاهی شکنجه می­شد. درد می­کشید. هر روز یک داستان و گاهی وقت­ها تا آخر شب ادامه پیدا می­کرد. بعد که داستان تمام می­شد و طبیعتا دخترک نجات پیدا می­کرد من هم آرام می­شدم. درد تمام می­شد. این تصاویر انگار همین لحظه در حال اتفاق افتادن باشند، توی ذهنم چرخ می­خورند. حالا هم دوباره برای بار نمی­دانم چندم داشتم مرورشان می­کردم. بوی کوکی­ها پیچیده بود توی خانه. نمی­دانم چقدر زمان گذشته بود اما کوکی­ها خنک شده بودند. چیدمشان توی ظرف و گذاشتم توی یخچال. گاهی وقت­ها دچار حمله­های اضطراب می­شوم. ساده­ترین موضوع ضربان قلبم را چند برابر می­کند. اما همیشه ته ذهنم می­دانم که این واکنش­های شدید جمسی که تمام شود، همه چیز عادی می­شود. که اصولا اتفاق خاصی درکار نیست. اما این حمله­های تنهایی، اسمی است که من برایش انتخاب کرده­ام. این حمله­های تنهایی از پا می­اندازدم. یک چیزی ته ذهنم می­داند که این تنهایی حقیقت است. نمی­توانم ازش فرار کنم. دلم توی مشتش است و مشتش قوی است. می­تواند فلجم کند با این درد. گاهی وقت­ها فشارش را کم می­کند اما درد ممتدی توی وجودم می­پیچد. توی آینه که نگاه می­کنم درد دارم. وقتی می­خوابم درد می­کشم. وقتی دارم غش غش به حرف­های مرد می­خندم، قلبم تیر می­کشد. اشک­ها هم همیشه هستند. نشسته­اند آن گوشه. سرریز می­کنند...

31

شال بنفشه را سر کرده­ام. همان که یک سال و نیم پیش برایم خرید. دوستش دارم. چتری­هایم را هم ریخته­ام توی صورتم. روژ لب بنفشه را هم که چند وقت پیش برایم خرید زده­ام. کتونی سورمه­ای را هم که هر کدام یک جفت خریدیم را هم پوشیده­ام. راضیم از خودم امروز...

30

از صبح دارم فکر می­کنم دارم تمام فرصت­هایم را به گا می­فرستم. می­فرستم جایی که هیچ راهی برای برگشتنشان نیست. نشسته­ام و هیچ کاری نمی­کنم. نشسته­ام و غم گذشته را می­خورم و دلم به آینده نیامده خوش است. از صبح ترس برم داشته. از صبح دارم دنبال دستاویزی می­گردم که خودم را نگه دارم. احساس می­کنم دارم می افتم پایین. کسی نیست دستم را بگیرد. تنهایی همیشه از آنچه فکر می­کنیم به ما نزدیک­تر است. همان موقعی که دل خوش کرده بودم به اینکه تنهایی دست از سرم برداشته و راهش را کج کرده یک طرف دیگر، همان موقع­­ها مثل سایه دنبالم بوده و داشته به ریشم می­خندیده.

29


چند روز پیش توی تلخ نشسته بودیم. داشتیم سعی می­کردیم استعدادهای همدیگر رو کشف کنیم. در واقع مرد داشت سعی می­کرد به من بقبولونه که استعدادهای نهفته­ای دارم که هنوز کشف نشده و قول داد که در آینده­ای نزدیک خودش کشفشون کند.

هزار جهد بکردم که یار من باشی...

28


جهان چندمی ای که منم!

می­شود روزها و ساعت­ها ساکت باشی. می­شود هیچ حرفی نزنی. می­شود وقتی کسی ازت ساعت را می­پرسد بگویی چهار و بیست دقیقه و راهت را ادامه دهی. اگر کسی گفت سلام و تو در جوابش بگویی سلام، این حرف زدن نیست. یک چیزی است مثل نفس کشیدن از نظر غیر ارادی بودنش نه از جنبه حیاتی بودن. می­شود روزها و حتی سال­ها حرف نزد. دوست ندارم حرف بزنم. مخصوصا وقتی خانه هستم. وقتی می­رسم خانه دلم می­خواهد سکوت کنم. حرف که می­زنم مثل اینکه توی کوهستان حرف بزنی می­پیچد و برمی­گردد می­خورد توی صورتت. مثل تف سربالا می­ماند. باید ساکت باشی و گاهی سر تکان دهی. مرد می­گوید باید یادشان بدهی که تو هم حرف­های خودت را داری. اما کدام آدم و شصت ساله­ای نظرات و عقاید خداانگارنه خودش را کنار گذاشته که مادر یا پدر من این کار را بکنند. خودم را بسته ­ام به کتاب و خواب. خوب جواب می­دهد. در یک عالم بی­خبری سیر می­کنی که کسی راهی به درونش ندارد.
ولو شده­ام روی تخت کتاب می­خوانم و مامان می­آید می­نشید کنارم و حرف می­زند و حرف می­زند و حرف می­زند. گاهی تمرکزم به هم می­ریزد اما دارم تمرین می­کنم که حواسم پرت نشود.  یک جور خودسازی و بی­رحمی علیه محیطی که توش هستم. یک مقابله به مثل طبعا از نظر خودم وگرنه هم­خانه­ای­ها که به هیچ جایشان نیست. اصولا وقتی با زندگی­م سر لج می­افتم همیشه خودزنی می­کنم. بی­رحم می­شوم نسبت به خودم. نه اینکه یونیورس عزیز همیشه لای پر قو نگهمان داشته! اینطوری مثلا تلافی می­کنم. طبعا از خودم هم خیلی راضی هستم! این حرف نزدن هم از انواع استراتژی­ها متخاصمانه­ای ست که برای مبارزه انتخاب می­کنم. شد­م مثل این کشورهای جهان چندمی. آنقدر درگیری­های داخلی و قومی/قبیله­ای دارند که کلا بی­خیال خارج از مرز­ها شده­اند. آنقدر درگیری با داخل خانه دارم که یادم می­رود اصولا آدم زنده­ای هستم برای خودم و خدای ناکرده خواسته­هایی دارد این آدم زنده. آدم زنده­ای که سی سال حرف نزده. ساکت نشسته تا هر کسی هر گِلی که دوست دارد به زندگی­اش بگیرد. حالا تازه دارد ماتحتش می­سوزد و هر چندوقت یکبار از پوستین دختر نجیب و سربه راه درمی­آید و حرف­هایی می­زند که هم­خانه­ای­ها می­مانند این که لال بود کی زبان باز کرد؟!
دلم برای بیست و سه سالگی­ام می­سوزد که تباه شده/زنده به گور شده. دلم برای همین حالایم شور می­زند. مثل آدمی گرسنه با ولع به همه لحظه­هایی که هنوز دارد به باد می­رود نگاه می­کنم و دلم خوش است که خانه نیستم...

27


یک ماهی بود که منتظر مرخصی بودم تا کمی از فضای هر روز صبح بلند شو و سرکار برو رها شوم. از همان اول صبح مرد را دیدم. قدم زدیم ساعت 9 صبح از کتابفروشی نیک 6 تا کتاب خریدیم و خوش خوشان رفتیم یک جایی صبحانه بخوریم که نشستیم به حرف زدن و دیدیم که ظهر شده و ناهار را هم همانجا خوردیم. بعد دوباره راه افتادیم به قدم زدن و از آنجا که نمی­شود ما پروژه کافه داشته باشیم و به تلخ سری نزنیم، رفتیم و نشستیم و حرف زدیم. بعد هم رفتیم خانه. دقیقا به همین سادگی. یک روزی که با هم بودیم. مشکل اما اینجاست که من این روز کفافم نمی­دهد. دلم روزهای اینطوری بیشتری می­خواهد. دلم آسمان می­خواهد. دلم آفتاب می­خواهد. دلم بی­قیدی می­خواهد.
هیچ احساسی ندارم. دقیقا هیچ چی. هر کاری که می­کنم مخصوصا وقت­هایی که اینجا توی دفتر هستم، همه از یک هیچ بزرگ شروع می­شود. همه از یک خلایی آغاز می­شود که من درش سرگردانم. یکی مرا گذاشته آنجا و یادش رفته برم دارد، همین. من انگار یک جایی جامانده­ام. هی کتاب می­خوانم. موروکامی می­خوانم. لذت می­برم. به خودم همین چیزهای ساده را می­توانم هدیه بدهم. هیچ چیز بزرگی ندارم جز یک طومار آرزوی بزرگ. 

صرفا جهت اطلاع!






بالاخره مرخصی گرفتم...

25


آیدای آهو نمی­شوی نوشته باید چند تا هندوانه را با هم بلند کنید. گیرم یکی دوتایش هم بیفتد زمین. مدت­هاست دارم صبر می­کنم که وقت یه چیزهایی برسه. هم خودم می­دونم هم شما که هیچ وقت اون زمان­های خاص نمی­رسن. باید تو یه لحظه تصمیم بگیری و شروع کنی و به هر قیمتی قدم­هاتو شل نکنی. خب نکته اینجاست که منی که لالایی بلدم چرا خوابم نمی­بره؟! سوال خوبیه اما جواب خوبی براش ندارم. تو همه کارهام از یه طرف پشت بوم می­افتم. باید پس گردن خودم رو بگیرم و خودم رو مجبور کنم.
یه لحظه­هایی تو زندگی هر کسی هست که به گذشته نگاه می­کنه. من از نگاه کردم به گذشته وحشت دارم. گذشته برام یه غول بزرگه که دنبالم کرده و باعث می­ برای فرار کردن ازش هر راهی که جلوی پام قرار می­گیره رو انتخاب کنم. باید یه جایی یه دری باشه تا گذشته­هام رو پشت اون در بزارم. بعد یه نفس راحت بکشم و سر بگردونم و ببینم خب حالا کجا هستم.
این دقیقا همون جاست که باید بعدش چند تا هندوانه رو با هم بلند کنم. باید بجنبم و یه کاری بکنم.

پ.ن: آیا کسی اینجا را می­خواند اصلا؟

باس یه قانونی هم باشه که یه روزایی اول صبح از شرکت بهت sms بدن شما امروز تعطیلی... برو خوش باش!

24

با همه این تلاش­ها من هنوز خود واقعی­م نیستم. می­ترسم از این من نبودن. شب­ها گاهی فکر می­کنم واقعیتم کدام است؟ کدام اخلاقم برای خودم است؟ کدام حرفم از ته دل است. جایی که ایستاده­ام اصلا با کسی که درون خودم می­شناسم همخوانی ندارد. دلم کمی تفریح می­خواهد...
منو به حال خودم رها کنید...

23


 توی اینترنت چرخ می­زنم. وبلاگ می­خوانم . خیلی وقت است حوصله ندارم. حوصله هیچ چیز را حتی خودم. کاش می­شد یک خطی باشد که وقتی حوصله نداری بری آنطرفش بنشینی و فقط یک چیزهای ضروری با خودت ببری. دیگران هم  بدانند که الان وقت مناسبی برای معاشرت با تو نیست. بدون اصطکاک از کنارت رد بشوند. وبلاگ­ها را که می­خوانم یک چیزهای مشترکی می­بینم که دوباره سرم را فرو می­برم توی خودم و نگاه می­کنم به چیزی که هستم. همه یک غم لعنتی توی خودشان دارند که دارد ازشان می­خورد. مثل یک مرض مسری شده. همه دارندش اما به کسی چیزی نمی­گویند. با دردشان می­سازند و عادی زندگی می­کنند. این عادی بودن وجه مشترک همه­مان است. همه عادی هستیم و اگر ازمان بپرسند چطوری یک لبخندی می­نشیند روی لبمان و می­گوییم خوبیم. اما همان لحظه، درست همان لحظه خوب می­دانیم که خوب نیستیم. یک درد کشنده از حس تنهایی در ما زندگی می­کند. از وقتی که یادم می­آید مادرم در مقابل دیگران از من حمایت کرده. در همه شرایط خیلی محکم پشتم ایستاده و نگذاشته خم به ابرو بیاورم. اما درد درست از همانجایی شروع می­شود که انتظار نداری. مادرم خودش یک زخم بزرگ دردناک است که هیچ کاریش نمی­شود کرد. آنقدر کاری و عمیق است که فقط باید دراز بکشی و بمیری. کاش یکی هم بود از من در مقابل مادرم حمایت کند. آنقدر که فکر می­کند محق است که همه چیز زندگی من زیر نظرش باشد. آنقدر که فکر می­کند من اگر نباشد خواهم مرد. آنقدر که فکر می­کند درست است و من نادرست. گاهی وقت­ها خیلی دوستش دارم. وقتی بدون هیچ برخوردی مهربان است و گرمی دوست داشتنش می­رود زیر پوستم. آن وقت خر می­شوم که بنشینم و حرف بزنم باهاش. از چیزهایی بگویم برایش که فکرش را هم نمی­کند. آخ که چقدر دوست دارم خود  واقعی م را دوست داشته باشد نه این نقاب شکسته که دیگر روی زندگی­م بند نمی­شود. بعد ترس برم می­دارد که می­شکند. زجر می­کشد. دلم نمی­آید. همچنان چیزهایی که دوست دارد بشنود را می­گویمم و هر روز هم دورتر می­شوم ازش. یک جور مزمنی هر روز به خودم و مادرم فکر می­کنم. هر روز دلم می­گیرد. هر روز این غم را با خودم جابجا می­کنم. هر روز تنهاتر می­شوم...




یک روزی باید از پدرم هم بنویسم...

22


میخواهم تو هفته آینده مرخصی بگیرم. باید چند روز جلوتر خبر بدم. چند هفته­ای می­شود که می­خواهم این کار را بکنم. اما این اسباب کشی احمقانه نگذاشته. هنوز که هنوز است وسایل توی خانه ولو هستند. هیچ تلاشی هم نمی­کنند که خودشان را از این وسط جمع کنند. مامان که فقط غر می­زند. بعد از ظهرها که جنازه­ام را می­برم خانه (وقتی می­گویم جنازه لابد فکر می­کنید من هر روز توی این دفتر کوه جابجا می­کنم! نخیر کاملا در اشتباهید. من هیچ کار مفیدی انجام نمی­دهم. هی تلفن می­زنم و تلفنم زنگ می­خورد اما دریغ از یک کار مفید. چیزی که می­فروشم و برایش مشتری پیدا می­کنم به هیچ جایم نیست.) می­گفتم، جنازه­ام را که می­برم خانه تازه باید گوش به فرمان مامان باشم تا بگوید چه­کار کنیم. سلیقه­مان هم محض رضای خدا هیچ شباهتی هر چند جزیی به هم ندارد. من از چیدمان آشپزخانه ایراد می­گیرم و اون هم از اتاق من. توی شرکت که هستم مدام فکر می­کنم باید زودتر شر چیدمان منزل محترم تمام شود. توی خانه که هستم مدام فکر می­کنم باید یک مرخصی بگیرم تا بیشتر از این به گا نرفته­ام. به گا رفتن از آن حرف­هایی بود که تا چند سال قبل حتی به زبان نمی­آوردمش. (بله همچین آدمی بودم من. بسیار پاستوریزه). مرد تأثیرات زیادی روی من داشت یکی­ش هم سر ریز کردن حرف­های رکیک فروخورده من بود. حرف­هایی که برایم تابو بودند و من یک جورهایی می­ترسیدم از گفتنشان. کلا آدم ترسویی هستم. می­ترسم از اینکه چیزهایی که دارم را از دست بدم. سفت می­چسبم بهشان. دورشان چمبره می­زنم و نگران از دست دادنشان هستم. وقتی نگران می­شوم مثل گربه چنگ می­اندازم و هیچ کس حتی خودم در امان نیست. من هنوز موضع مشخصی در مورد تناسخ ندارم اما اگر بخواهم قبول کنم تناسخ را باید بگویم که در یکی از زندگی­های قبلی­ام یحتمل گربه­ای بوده­ام برای خودم. اصلا شاید همین باشد که می­میرم برای گربه­ها. 

21


حس بدی دارم. انگار یک نفر/ یک عزیزی جلوی چشمت پرپر بزند و تو کاری نکنی. من کاری نمی­کنم. همین خودش به تنهایی یک فاجعه بزرگ است. مدتی است برای زندگی­ام کاری نمی­کنم. برای روزهای عزیزی که می­آیند و می­روند. من فقط ازشان عبور می­کنم. آنهم سرسری و بی حوصله. الان دارم خیلی واضح برای روزهایی که رفته­اند تأسف می­خورم. انگار دارم تمام می­شوم. شده­ام یک لیوانی که ترک دارد و نمی­شود تویش چایی خورد. یک درد مزمنی است که با من هست. از وقتی که بیدار می­شوم تا وقتی می­خواهم بخوابم. همه زمان­ها بی­استثنا و بی­رحمانه در من بالا و پایین می­رود. هی دلم می­خواهد یک کاری بکنم. اما بعدش می­زنم توی سر دل که خب چه غلطی بکنم که اینطوری نباشم! نمی­دانم. این ندانستن خیلی بد است. بدترش اینکه نمی­شود پرسید. اصلا اینکه می­گویند وقتی چیزی را نمی­دانید بپرسید خیلی حرف احمقانه­ای است. خب من الان از کی بپرسم که چرا اینطوری هستم؟؟ مثل قطار ترمز بریده­ای شده­ام که می­دانم آخر از ریل خارج می­شوم و فاجعه به بار می­آورم.
دلم می­خواهد توی این هوای بهاری بروم توی خیابان. توی همین خیابان­های شلوغ تهران. دلم می­خواهد یک کسی بیاید بگوید: «ببین... خوب حواست را جمع کن... اینطور باید زندگی کنی... سخت نگیر لعنتی.. ببین اینهمه چیزهای کوچک هست که خوشبختی می­آورد، دریابشان... تو که بلد بودی بخندی... بخند... بلند بخند... اصلا بگذار وقتی می­خندی همه برگردند و نگاهت کنند... تو بخند... آهان... حالا شد... یاد گرفتی...؟» بعد ببینم هه چه همه آسان است زندگی کردن و من بلد بودمش اصلا از همان اول. بعد خوش و خرم زندگی کنم برای خودم. 

ببین یونیورس جان اگر راه داره یک کمی همراهی کن لطفاً
با تشکر

20


غم دارم. مثل همه آدم­های روی زمین. غمم آنقدر عادی است که نمی­شود جایی گفتش. گاهی فکر می­کنم چقدر این غم­ها حقیرند و من چرا اسیرشان شده­ام؟ من چرا غوطه­ورم توی این همه غم. جوابی ندارم برایشان. هر چند یک نقاب­های محکمی ساخته­ام از خنده که کسی نبیندم. نبیند درونم را. اما هر بار که جلوی آینه می­ایستم توی چشم­های خودم می­بینم که چقدر دارند بزرگ می­شوند. من فقط یک کار بلدم. اینکه می­خواهم فرار کنم. اصلا تا یک جایی می­شود مقاومت کرد. می­ترسم اسیرشان بشوم اگر تا الان نشده باشم. همه جا هستند لعنتی­ها. توی اتاق... توی آینه... توی خیابان... توی آهنگی که می­شنوم یا فیلمی که می­بینم... همه جا هستند.
شخصیت دوگانه­ای دارم. صبورم در حد مرگ. بی­صبرم در حد مرگ. خودم را هر لحظه تجزیه و تقسیم می­کنم بین این صبر و بی صبری. آنقدر که دیگر خودم نیستم. دیگر نمی­دانم صبورم یا بی­صبر. زندگی­ام شده فیلم ترسناکی که فقط می­شوم ازش بگریزم. نمی­شود خاموش کرد دستگاه را و به جاش یک فیلم عاشقانه دید. می­شود یک دستگاه دیگر روشن کنی اما این را نمی­شود خاموش کرد. دلم به فیلم عاشقانه­ای خوش است که توی آن یکی دستگاه در حال پخش است. دیالوگ­هایش گاهی آنقدر محسورم می­کند که صدای جیغ­های فیلم ترسناک را نشنوم...

19


فانتزی­هایم دارند تبدیل می­شوند به دم دست­ترین خواسته­های انسانی که من ازشان بی­بهره مانده­ام. دلم نوازش می­خواهد. آغوش مرد را می­خواهم. آغوش همراه با آرامش می­خواهم. اصلا فقط یک بغل کردن ساده می­خواهم. وقتی مدت­ها از آخرین آغوش می­گذرد بازوهایم درد می­گیرد. آنطور که دست­هایم را با جان­کندن بالا می­آورم. اینطور دردی دارم الان. 

18


یک مرحله­ای از زندگی هست که فقط می­تونی یه بسته تنقلات بگیری دستت و منتظر بشینی که برسی. باید بشینی ببینی کسی که فرمون دستشه از کدوم طرف داره می­ره یا حتی نبینی و تمام طول راه سرتو بچسبونی به شیشه و بخوابی. راه شاید طولانی باشه. راه شاید پر پیچ و خم باشه. شاید حالت تهوع بگیری حتی. اما نمیشه نری. نمیشه از زیرش در رفت. یه روزایی اینجوریه دیگه. اصلا این روزها هم برا خودشون اصالت دارن. میشه بعدن از این روزا حرف زد. میشه نشست راجع بهشون کتاب نوشت. میشه از چیزایی که دیدی با همسفرت حرف بزنی. با همه این حرف­ این روزها خیلی دردناکن. هر روز صبح که پا میشی درده میاد سراغت. تمام طول خواب هم مثل یه سایه ساکت نشسته بوده کنارت و تو سنگینی نگاهش رو روی خودت حس می­کردی.
مرد روزاهای بدی رو می­گذرونه و من هیچ کمکی ازم بر نمیاد. فقط کنارشم. فقط دستش رو می­گیرم تو دستم و فشار می­دم. مرد اما قویه. می­دونم این رو. می­دونم که می­دونه داره چیکار می­کنه. مثل من کم طاقت نیست. زود از پا در نمیاد. اما می­بینم که ته چشماش آروم نیست. هی موج می­زنه. درونش ناآرومه اما حتی نا آرومیه درونشم مثل سونامی­های دل من نیست که همه چیز رو خراب می­کنه. به مرد اعتماد دارم...

17


همه زندگی من یا توی این دفتر می­گذرد یا با مرد. فقط شب­ ها می­روم خانه که بخوابم. امروز کلی وقت گذاشتم و دفتر را مرتب کردم.  به مامان نگفته ام که اینجا تنها هستم آنوقت هر روز می­خواست روزی 10 بار زنگ بزند و از چند و چون  تنهایی من سوال کند.
خانه تازه نیاز به نقاشی و هزار تا چیز دیگر دارد. همه اسباب و اثاثیه توی جعبه­های مقوایی روی هم چیده شده و من دائم نگران کتاب­هایم هستم که نکند بلایی سرشان بیاید. شب­ها می­روم توی اتاقم و آهنگ گوش می­دهم و به مرد اس ام اس می­دهم. هنوز فرصت نکرده­ام برای در اتاقم دستگیره جدید بگیرم که کلید داشته باشد و من بتوانم در را از داخل قفل کنم. برای همین هر شب مامان و بابا هی می­آیند و در را باز می­کنند که ببینند من توی یک اتاقی که فقط یک تشک تویش است چکاری انجام می­دهم. لازم به گفتن نیست که در هم نمی­زنند.


16

ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﺎﻳﻴﻪ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﻳﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﻳﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ و ﻣﻴﺸﺴﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺒﺢ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺻﺪ ﺗﺎ ﻳﻪ ﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺯﺩﻳﻢ و ﺷﺎﻳﺪ ﻭﺳﻂ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﯽ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻳﻢ. ﺻﺒﺢ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ…

15


از پنجم عید آمده­ام سرکار. از هر نظر که بخواهم حساب کنم خیلی بهتر از توی خانه ماندن است. اینکه بنشینم توی خانه و مجبور باشم با مادرم حرف بزنم. خسته­ام. بی رحمانه به مغزم فشار می­آورم که طغیان نکنم. که از هم نپاشم.
دارم غر می­زنم. می­دانم. اینها را می­گویم که از توی مغزم بیاورمشان بیروون. توی سرم هی صدا می­پیچد. هی این حرف­ها و حرف­های مادرم و مزخرفات پدرم توی سرم چرخ می­خورد. دارم به خودم رحم می­کنم. به خودم کمک می­کنم که نمیرم از فشارهای وارده. میم اس ام اس داده که خوبی؟ می­گویم خوبم. نمی­گویم دارم له می­شوم. دلم می­سوزد. غصه می­خورد. اما من خوب نیستم. چراغ چشمک­زنم روشن شده و نمی­دانم کی منفجر می­شوم. اما یک چیز هست که سردم می­کند. تقریبا هر روز و هر لحظه به روز و ساعتی فکر می­کنم که در خانه را پشت سرم می­بندم و می­دانم که دیگر برنمی­گردم. هر شب قبل از خواب مثل یک کارگردان وسواسی صحنه را مرور می­کنم.
ناامیدم. می­دانم. بعضی وقت­ها احساس حقارت می­کنم. نه از وضعی که دارم. از اینکه می­بینم و می­دانم خیلی­ها مثل من هستند. گاهی وقت­ها فکر می­کنم دارم زیادی ناله می­کنم. اوضاع من آنقدرها هم بد نیست. خوب خوبش اینکه میم هست. گرمای دستش هست. گوش شنوایش هست. حرف­های مهربانش هست. آغوش امنش هست.
کاش می­شد از زندگی مرخصی گرفت. من احتیاج به یک مرخصی استعلاجی دارم.

14


اتاقم از صدقه سری اثاث­کشی شده مثل مرده­شورخانه با آن سرامیک­های سفید. نمی­دانم چه فکری کرده­اند وقتی تصمیم گرفتند کف تمام خانه را سرامیک سفید بزنند. کف اتاقم سرد است. مامان قالیچه کف اتاق را داده شسته­اند و نمی­گذارد پهن کنمش، بنابر این زمین نمی­توانم بنشینم و این اتفاق خیلی بدی است برای من که دایم روی زمین ولو بودم. همه زمانی که توی خانه­ام روی تخت می­گذرد و بیشتر وقت­ها زیر پتو. تختم وسط اتاق مثل یک جزیره است که کشفش کرده­ام و تنها ساکنش هستم...

13


آدم بد غذایی نیستم و تقریبا همه چیز می­خورم اما بعضی مزه­ها را نمی­توانم تحمل کنم. ناچارا! آنها را با هزار و یک چیز دیگر قاطی می­کنم تا قابل استفاده برای خودم باشند. این مثلا یک پیش زمینه بود برای اینکه بگویم برخوردم با حقایق هم همینطور است. قبولشان می­کنم اما کلی مخلفات اضافه­اش می­کنم تا بتوانم به خودم بخورانمش. حالا حقیقت این است که من تا با تمام وجود چیزی را نخواهم انجامش نمی­دهم ( به روایت اطرافیات: تنبل – از زیر کار دررو و در خوشبینانه­ترین حالت بیخیال) حتی اگر یک عزیزی هم خواسته باشد باز هم نمی­توانم. اصلا یک نیرویی من را بازمی­دارد. نمی­گذارد. می­کشدم و می­گوید «بشین سر جات» و طبیعتا من هم می­نشینم سر جام. حالا هم از آن وقت­هایی است که نشسته­ام سر جام. تکان هم نمی­خورم. حتی به روی خودم هم نمی­آورم. سوت زنان و خوش خوشان رد می­شوم از کنار موضوعی که برای همه اطرافیانم مهم است و برای من نیست. نه که نباشد ها  هست اما از ته دلم نمی­خواهمش. اینطوری هم نیست که تا آخر این نخواستن ادامه داشته باشد. مثلا شاید فردا یا یک ساعت دیگر از ته دل بخواهمش. آنوقت انقدر می­خواهمش که تمام تلاشم را می­کنم برای بدست آوردنش.
انگشترم چند روز است دایم از انگشتم می­افتد... دارم لاغر می­شوم. 

12



داشت شب می­شد. خیابان­ها شلوغ بود. راه می­رفتیم. انگار گفته باشند تا آخر دنیا وقت دارید. توی چشم­هایش یک چاه بود که آویزانش شده بودم. ترس نداشتم که بیافتم. ترس نداشتم که اگر بیفتم اینبار له می­شوم. یک جا ایستادیم که تاکسی سوار شویم. روبرویش که ایستادم دست­هام را گرفت. یادم افتاد. یادم افتاد خوابش را دیده بودم خیلی قبل­ها. خندید. خندیدم. دستم را رها کردم و رها شدم توی سیاهی چشم­هاش...

11

باید یک روزی بنشینم در رسای بوسه­های گاه و بیگاه حرف بزنم.
باید بگویم که جزیی از واجباتند. نه! اصلا خود واجبند. باید بگویم که چه هیجانی دارد لحظه درست را انتخاب کنی و بی که حواسش باشد ببوسی­اش. مثل چیدن سیب سرخ از درختی است که به کوچه سرک کشیده...

9


یک جور بدی بی­قرارام. دلشوره ندارم­ها فقط یک کارگر بی­فکری توی دلم کلنگ می­کوبد.
فکر نکنم با جمله بالا توانسته باشم همه حس و حالم را توضیح بدم. بعضی روزها سیستم گرمایشی برج منهدم می­شود و امروز از آن روزهاست. تقریبا دارم یخ می­زنم.برای خودم قهوه درست کرده­ام و نشسته­ام کنار پنجره. مردم هی حرکت می­کنند انگار که کوکشان کرده باشی. اصل قضیه همین است. کوکم تمام شده و کسی هم نمی­آید کوکم کند یعنی نه که کسی نیاید، میم یک تلاش­هایی انجام می­دهد اما فکر کنم یک جای کار می­لنگد. فکر کنم خراب شده­ام.
هنوز سردم  است. یک آهنگ ملویی هم گذاشتم که دست حواسم را گرفته با خودش برده. برای من آهنگ خوب جدا از همه معیارهای موسیقی­شناسانه و الخ، باید بتواند یک تصویر متناسب توی ذهنم خلق کند. یک جورهایی باید دلم بلرزد باهاش. این آهنگه الان دارد همین کار را می­کند. یک حس خوب گرمی که دلم می­خواهد تا مدت­ها ادامه پیدا کند. البته اگر این سرمای لعنتی بگذارد.
اکثر دوستانم ارتباط خوبی با خانواده­شان دارند. من اما تقریبا هر سه روز یکبار دلم می­خواهد بروم یک جایی خودم را گم و گور کنم اما میم اصلا موافق نیست. می­گوید وقتی از سر کار  تا خانه را تنها می­روی من نگرانم چه برسد به اینکه بخواهی یک جایی تنهایی زندگی کنی. بعد هم یک جور مظلومانه­ای می­گوید تو رو خدا بزار آرامش داشته باشم بتونم زودتر به کارا سر و سامون بدم. دلم برایش می­سوزد. دلم برای خودم هم می­سوزد. دلم برای مادرم هم می­سوزد که دین و مذهب برایش از نان شب واجب­تر است و با حرف­ها و کارهایش من را تبدیل کرده به یک ملحد بی­دین و دین­گریز و متنفر از هر چه قید و بند.

ناکوکم...

8


پنج شنبه ها را دوست دارم. مهربانند و آغوششان را برایت باز نگه داشته اند. می توانی بهشان پناه ببری. می توانی خستگی های کل هفته را با پنج شنبه ها فراموش کنی. پنج شنبه ها برای من پر امیدتر از روزهای اول هفته است حتی بس که متین و باوقار نشسته اند با بهشان برسی.  صبح های خلوتشان انگیزه بیرون آمدن می دهند به منی که کلافه می شوم از شلوغی اول صبح خیابان ها. تک و توک آدمی می بینی که دارند راهشان را می روند.
از اول صبح حالم خیلی خوب است. می دانم که بعداز ظهر یک پیاده روی طولانی به خودم هدیه می دهم. بعد می روم پیش میم. بعد هم گشت و گذار  دونفره...
ممنون پنج شنبه های دوست داشتنی...

7


گاهی وقت ها دوست دارم بین مردم باشم. وسط سر و صداها و شلوغی­شان. از جمله این وقت­ها همین دم عید است. همه دست و زن و بچه را گرفته­اند و آمده­اند خرید. دوست دارم این موقع­ها میم بیاید و با هم برویم بیرون. همینطور قدم­زنان. بی که عجله داشته باشیم و کسی دیرش شده باشد. برای خودمان... برای دلمان... همینطور خوش­خوشان مثلا ولیعصر را برویم بالا. از چهار راه شروع کرده باشیم و برسیم به میدان و شلوغی را رد کنیم و برویم بالاتر. روبه روی پارک ملتیم. برویم توی پارک چرخی بزنیم. کمی بنشینیم و باز ادامه بدهیم... دستم را انداختته باشم دور بازویش و حرف بزنیم... حرف بزنیم از همه چیز... از هر چیز بی ربطی که به فکرمان برسد.

6

از اثاث کشی متنفرم... دائم هم دچارش می شوم. از خانه ای که کم کم خالی می شود و وارد جعبه می شود بدم می آید. خانه بی اثاث روح ندارد انگار. بی رحمانه هم خاطره هایت توی سفیدی و سردی سرامیک منجمد می شود. 

5


دو تا چیز هست که من بینهایت دوستشون دارم. من آدم  شکمویی هستم. بعضی وقتا بوی غذا که بهم میخوره اشک تو چشمم جمع میشه. شوخی نیستا! من عاشق غذا هستم. اما چیز دیگه ای که خیلی دوست دارم پنهانکاریه. در حد جنون از پنهانکاری لذت میبرم. حتی با اینکه هیچ حرف نگفته ای بین من و میم باقی نمونده اما بعضی وقتا رگ پنهانکاریم بزرگ میشه و یه کارایی میکنم که خودمم توش میمونم. یادمه وقتی 15 سالم بود یه دفتری داشتم که توش یه سری اراجیف مینوشتم در مورد همون 15 سالگیم. یه روز اومدم خونه دیدم دفتر سر جاش نیست. بعد هم مجبور شدم تا شب و یه عالمه روز دیگه در مرود چیزایی که نوشته بودم توضیح بدم. برای من 15 ساله خیلی بیرحمانه بود. خیلی بار دیگه هم سعی کردم بدور از چشم دیگران افکار عجیب و غریبم رو بنویسم ام همیشه یه جای کار میلنگید و تا چند وقت پیش کلی دفتر نصفه و نیمه داشتم که همش رو ریختم دور.
حالا اما پنهان کاریهام شکل دیگه ای گرفته. قرارهای تنهاییم با خودم. پیاده روی هایی که هر کسی فکر میکنه من یه جا هستم. مجبورم این حس پنهانکاری رو یه جوری ارضا کنم وگرنه مثل خوره میخوره روحمو! (سلام آقای صادق!) 

4


یک جور خاصی درگیر خودمم. یعنی نمیدونم دارم چیکار میکنم اما میدونم دارم همون کاری رو انجام میدم که ازش لذت میبرم. گاهی وقتا هی میشینم با خودم فک میکنم یعنی الان کارم درسته؟! راهم درسته؟! بعد برای اینکه به زعم خودم راه درست رو انتخاب کرده باشم میشینم یه برنامه زندگی با اهداف بلند مدت مینویسم. یعنی مدون و حساب شده ها. بگو یه سر سوزن ایراد داشته باشه. بعد این قانون اساسی رو میزارم تو کیفم که یه وقتی جایی اشتباهی  پیش نیاد. خب الان کیفم پره از این قانون های اساسی.
اصولا آدم برنامه داری نیستم. البته به جز اینکه سر همه قرار هام به موقع میرسم و اگه طرفم دیر برسه از فرط عصبانیت تبدیل به زهرمار میشم. از این که بگذرم کلا آدم برنامه دار ی نیستم. یه جورایی مصداق بارز « واسه خودشه» ام. یه جور مکانیکی خنده داری روی یه ریل حرکت میکنم که حتی خودمم نمیدونم باید اونجا باشم یا نه! نکته اینه که هر چیزی سر راه این قطار قرار بگیره یا از بین میره و له میشه یا منو کلا از ریل خارج میکنه و یه فاجعه انسانی رخ میده.
حالا ثبت نام من واسه کنکور ارشد هم شده یکی از این تصادفا. هر شب میشینم از اون قانونا تصویب میکنم. صبح دوباره خوش خوشان همونی هستم که دیروز و روزای دیگه بودم. فاجعه اونجاست که یکی یادم بندازه تو که ثبت نام کردی چرا درس نمیخونی. واسه اون آدم هزار تا دلیل با ربط و بی ربط میارم اما تو دلم هی میگم نمیدونم به خدا...

3

.


کلی کار دارم اما یک آرامش خوبی دارم که همه تنم و گرم گرفته تو بغلش...

2

 از اون آدمایی ام که وقتی درگیر یه رابطه میشم دیگه خیلی سختمه رها کنم. هی سعی میکنم تحمل کنم. هی خودم رو میزنم به در و دیوار که رابطه رو حفظ کنم. چون دردم میگیره وقتی رابطه از دست میره. مثل بچه می مونه برام. از خودم میدونمش. حالا بچه ناقصه! خب باشه. بچه هزار و یک مرض و درد داره! خب باشه. بعد صبح میبینم بچه از همون هزارتا مرض و درد مرده. تو خواب مرده و من نفهمیدم.
اصلا واسه همینه از بچه دار شدن بدم میاد. چار ستون بدنم میلرزه اسمش که میاد. اما از جلو مغازه هایی که لباس بچه گونه میفروشن رد میشم دلم آب میشه. واسه رابطه داشتن هم همینطور دلم همیشه یه رابطه میخواست که گرم و مهربون باشه. ملایم باشه. گریه نکنه. هی مریض نشه. شیرین باشه. کم کم ببینم که داره بزرگ میشه. رو پاهاش وای میسته. ببینم که چطوری پر و بال میگیره.
میم مطمئنه که بچه سالمه. چون داریم میبینیم که چه همه بزرگ شده. چه همه شیرین شده. داریم میبینیم که هر دومون چه همه مواظبشیم که سردش نشه. مریض نشه. 

1

زندگی داره اون روی سگ منو بالا میاره که از دختر خوب و خانوم تبدیل بشم به غرغروی بلفطره. نکته اما اینجاست که نمیدونم به کی میتونم غر بزنم؟! زندگی مثل یه آونگ منو هی میندازه اینور و اونور. یه جورایی دارم رو اون آونگه زندگی میکنم. البته بدم نیست. هر لحظه به رنگی بت عیار درآمد...