از یک
جایی به بعد باید با خودت روراست باشی. یعنی مینشینی روبه روی خودت و از خودت
چیزهایی میپرسی که که جوابشان را میدانی یا چیزهایی را برای خودت تعریف میکنی
که همه را همیشه همراهت داشتهای و وقت بیوقت مرورشان کردهای. دیگر خودت را گیج
و منگ نشان نمیدهی. آرام نشستهای و همه را گوش میدهی. گاهی سر تکان میدهی.
حرف نمیزنی. چیزی نداری که بگویی. همه اینها که گفته میشود همانهایی هست که
همیشه خواسته بودی بگوییاشان. کم کم احساس کرختی میکنی. عضلاتت که همیشه منقبض
بوده کم کم خودش را رها میکند. دیگر احساس نمیکنی چیزی را دورنت مخفی کردهای.
همه را ریختهای بیرون و فکر میکنی که خب بالاخره تمام شد.
چند
روزی میگذرد یا گاهی اوقات چند ساعت. توی این لحظهها احساس کرده بودی که چقدر
راحت نفس میکشی. چقدر سبکی و با خودت چقدر لبخند زدهای. اما درست توی یک لحظه
همه چیز نابود میشود. لبخند روی لبت میماسد. چشمهات تار میشود از اشکی که اگر به
خودت نجنبی سرریز خواهد شد و تمام. همه سرخوشیات فقط همینقدر ادامه پیدا میکند.
دوباره منقبض میشوی. دوباره هر حرفی، هر صدایی، هر اتفاق بی اهمیتی منفجرت میکند.
مینهای زیادی توی وجودت وجود دارد که هر آن ممکن است منفجر شود. آهسته قدم برمیداری.
سکوت میکنی و میشوی یک نگاه بیرمق.
از یک
جایی به بعد...