داشت شب میشد. خیابانها شلوغ بود. راه میرفتیم. انگار
گفته باشند تا آخر دنیا وقت دارید. توی چشمهایش یک چاه بود که آویزانش شده بودم. ترس نداشتم که بیافتم. ترس نداشتم که اگر بیفتم اینبار له میشوم. یک جا ایستادیم
که تاکسی سوار شویم. روبرویش که ایستادم دستهام را گرفت. یادم افتاد. یادم افتاد
خوابش را دیده بودم خیلی قبلها. خندید. خندیدم. دستم را رها کردم و رها شدم توی
سیاهی چشمهاش...
No comments:
Post a Comment