12



داشت شب می­شد. خیابان­ها شلوغ بود. راه می­رفتیم. انگار گفته باشند تا آخر دنیا وقت دارید. توی چشم­هایش یک چاه بود که آویزانش شده بودم. ترس نداشتم که بیافتم. ترس نداشتم که اگر بیفتم اینبار له می­شوم. یک جا ایستادیم که تاکسی سوار شویم. روبرویش که ایستادم دست­هام را گرفت. یادم افتاد. یادم افتاد خوابش را دیده بودم خیلی قبل­ها. خندید. خندیدم. دستم را رها کردم و رها شدم توی سیاهی چشم­هاش...

No comments:

Post a Comment