دیروز
و چند روز قبل را به غر زدن به زمین و زمان و در و دیوار گذراندم. کمی هم به خودم
بد و بیراه گفتم. گریه هم کردم. دیروز عصر باید میرفتم باشگاه اما وقتی رسیدم
خانه و خواستم لباس عوض کنم دیدم نه! نمیشود. نمیتوانم. نرفتم. عوضش رفتم توی
اتاقم. ساعت شش بود. به مرد پیام دادم که نرفتم باشگاه و خانه ماندهام. بعد
خوابیدم. ساعت نه بود که بیدار شدم. دلم نمیخواست از زیر پتو بیرون بیایم. حوصله
مامان و بابا را نداشتم. یک ماه و نیم بود با بابا حرف نزده بودم. بعد آن دعوای
کذایی و تهدید من به ترک خانه. دو روز پیش برایم یک شال سبز خریده بود برای آشتی.
هی منتظر مانده بود من پا پیش بگذارم که نگذاشتم. میتوانستم همینطور ادامه بدهم.
خیلی هم خوب بود. حرف نزدن با بابا خیلی خوب است. نمیتوانم تحملش کنم. حرف که میزند
دوست دارم فرار کنم. دلم میخواهد بهش بگویم هیس! حالا دو روز پیش رفته بود یک شال
سبز خریده بود که آشتی کند. آشتی کردیم اما هنوز دلم نمیخواهد باهاش حرف بزنم.
همان شب موقع شام گفت «با من که حرف نمیزدی ناراحت بودی!» جملهاش سوالی نبود. میخواست
بگوید که من ناراحت بودم. من ناراحت بودم؟ خندهام گرفت.
دیشب
را میگفتم. هنوز زیر پتو بودم و دلم نمیخواست بروم توی هال. مامان هم هر چند
دقیقه میآمد و میگفتن نمیآیی بیرون؟ شام نمیخوری؟ حالت بهتر شد؟ نمیدانم چرا
توجیح نمیشود که من دوست ندارم خودش را بیندازد وسط تنهایی من. با انواع و اقسام
دلایل و به شکلهای مختلف این موضوع را برایش توضیح دادهام اما هیچ نتیجهای
نداشته. آخرش با یک بشقاب میوه پوست کنده و خردشده آمد سراغم. بعد دوباره خوابیدم
تا صبح.
کلا
فکر کنم فقط کمبود خواب داشتم که الان حالم خوب است!