51


دیروز و چند روز قبل را به غر زدن به زمین و زمان و در و دیوار گذراندم. کمی هم به خودم بد و بیراه گفتم. گریه هم کردم. دیروز عصر باید می­رفتم باشگاه اما وقتی رسیدم خانه و خواستم لباس عوض کنم دیدم نه! نمی­شود. نمی­توانم. نرفتم. عوضش رفتم توی اتاقم. ساعت شش بود. به مرد پیام دادم که نرفتم باشگاه و خانه مانده­ام. بعد خوابیدم. ساعت نه بود که بیدار شدم. دلم نمی­خواست از زیر پتو بیرون بیایم. حوصله مامان و بابا را نداشتم. یک ماه و نیم بود با بابا حرف نزده بودم. بعد آن دعوای کذایی و تهدید من به ترک خانه. دو روز پیش برایم یک شال سبز خریده بود برای آشتی. هی منتظر مانده بود من پا پیش بگذارم که نگذاشتم. می­توانستم همینطور ادامه بدهم. خیلی هم خوب بود. حرف نزدن با بابا خیلی خوب است. نمی­توانم تحملش کنم. حرف که می­زند دوست دارم فرار کنم. دلم می­خواهد بهش بگویم هیس! حالا دو روز پیش رفته بود یک شال سبز خریده بود که آشتی کند. آشتی کردیم اما هنوز دلم نمی­خواهد باهاش حرف بزنم. همان شب موقع شام گفت «با من که حرف نمی­زدی ناراحت بودی!» جمله­اش سوالی نبود. می­خواست بگوید که من ناراحت بودم. من ناراحت بودم؟ خنده­ام گرفت.
دیشب را می­گفتم. هنوز زیر پتو بودم و دلم نمی­خواست بروم توی هال. مامان هم هر چند دقیقه می­آمد و می­گفتن نمی­آیی بیرون؟ شام نمی­خوری؟ حالت بهتر شد؟ نمی­دانم چرا توجیح نمی­شود که من دوست ندارم خودش را بیندازد وسط تنهایی من. با انواع و اقسام دلایل و به شکل­های مختلف این موضوع را برایش توضیح داده­ام اما هیچ نتیجه­ای نداشته. آخرش با یک بشقاب میوه پوست کنده و خردشده آمد سراغم. بعد دوباره خوابیدم تا صبح.
کلا فکر کنم فقط کمبود خواب داشتم که الان حالم خوب است!