آدم
ترسوی ترسناکی که منم...
دلم
غار تنهاییی میخواهد همانقدر که دلم معاشرت میخواهد. دلم میخواهد آدمهای جدید
وارد زندگیام بشوند. اما پاشنه آشیل ماجرا دقیقا همینجاست. من همیشه بدترین
انتخابها را داشتهام. میدانم که همیشه استثناء وجود دارد اما خیلی وقت است که
بخش استثنای من تعطیل شده. آدمهایی که میشناسم و میتوانم باهاشان سلام و علیک
کنم به تعداد انگشتهای دست تقلیل پیدا کردهاند. اگر یک آشنای قدیمی را توی
خیابان ببینم برای بعد از سلام و علیک هیچ حرفی ندارم.
راستش
ترس برم میدارد وقتی ارتباطم بیشتر از سلام میشود. از آنجا که وقتی روی دور حرف
زدن میافتم از همه داشته و نداشتههایم حرف میزنم، بهترین راه را در سکوت دیدهام
و حالا از همین سکوت فراریام. از حرف زدن فراریام. از تنهایی میترسم. از معاشرت
میترسم. از خودِ ستیزهجوی تنهایی که هستم میترسم. از خودِ دمدمی مزاجی که هستم
میترسم. از این هیولایی که در لباس میش هستم فراریام. از خودم که اینهمه به خودم
بد میگویم میترسم.
هر روز
همه این ترسها را با خودم اینور و آنور میبرم. شبها باهاشان میخوابم. توی مترو
وقتی جایم را به خانمی که بچه دارد میدهم یا وقتی که خودم را جمعتر نمیکنم تا
یک نفر دیگر هم جا بشود، همه این ترسها همراهم است. کاش یکی تکانم میداد و از
خواب بیدار میشدم. این ترسها کابوسهای روزانه من شدهاند. لابد برای همین است
که شبها خواب نمیبینم. دیگر از جیغ زدن نمیترسم. از بحث کردن فرار نمیکنم.
لابد برای همینهاست که دوست دارم حرفم را به کرسی بنشانم. من آدم ترسناکی شدهام.
از خودم میترسم...