56

دارم از این شرکت می‌روم. با هر بدبختی که بود به مدیرم گفتم که می‌روم. تا آخر هفته بیشتر اینجا نیستم و بعدش را هم نمی‌دانم. یعنی نمی‌دانم که نیست. باید بگردم دنبال کار. باید بروم فرم پر کنم و منتظر بنشینم. خودم می­دانم کار احمقانه‌ای‌ست اما چاره‌ای نداشتم/ندارم. وقتی نتوانم تحمل کنم له می‌شوم. به اندازه کافی توی بقیه روابط زندگی در حال له شدن هستم. این یکی دیگر از حد تحملم خیلی بیشتر بود. 

از گم‌شدن‌ها...

    نگارنده از یک وقتی به بعد گم شده. یک راهی بود که داشت می‌رفت، حالا هم دارد یک راهی را می‌رود اما می‌تواند قسم بخورد که این همان راه قبلی نیست. یک راهی است که نمی‌داند قرار است به کجا برساندش یا از کجا دورش کند. یک حس ترسی هم دارد کم‌کم می‌رود زیر پوستش اما هنوز به روی خودش نیاورده. باشد که رستگار شود...