خسته
شدهام. از خودم. فقط از شخص شخیص خودم نه هیچ کس و هیچ چیز دیگری. نه از مامان و
بابا، نه از تنهایی، نه از روند تکراری زندگی. از خودم که میداند باید چه بکند و
نمیکند. از اینکه فرشم را بردهام پهن کردهام توی کوچه علی چپ و ماستم را میخورم
و نقم را میزنم و افسرده میشوم. افسرده که میشوم حالم از همه چیز به هم میخورد
و میشوم بدبختترین موجود روی این کره خاکی. دنبال راه فرار میگردم و طبیعتا پیدا نمیکنم. نه که راه فراری
نباشدها! صد البته که هست اما... این اما خط قرمز زندگی من میباشد. زندگیام به
قبل از اما و بعد از اما تقسیم میشود. قبل از اما همه چیز ناراحت و افسرده و
خاکستری است. بعد از اما ناگهان دری باز میشود و روشنایی و نور تابیدن میگیرد.
درستش این است که من بعد از آن امای کذایی چشمهایم را باز میکنم و وضعیت رقتانگیزی
را که برای خودم ساختهام میبینم. همه چیز مثل یک کابوس دم صبح است. ساعت زنگ میند
و تو بیدار میشوی. هیچ چیز به آن بدی که فکر میکردی نیست جز خودت که از آنچه فکر
میکردی بدتری. نقطه عطف دانش من همانجاست که میفهمم خودم دلیل همه این مشکلات
هستم. حالا نمیخواهم از اینور بام بیفتم اما حقیقتش این است که من همیشه مشغول
مردنم هستم. همیشه دارم از یک چیزی میمیرم. کاش لااقل از یک چیز خوب میمردم.
آنموقع کمتر دلم میسوخت.
به
خودم که نگاه میکنم میبینم شدهام یک «روز حروم کن» حرفهای... آنقدری که من
روزها را به بطالت میگذرانم یک نفر توی زندان انفرادی با چهار عدد دیوار صاف و یک
روزنه کوچک بالای یکی از دیوارها نمیتواند این کار را بکند. انگار کن فندک گرفته
باشم زیر یک صفحه تقویم و بسوزانمش. همین. به همین راحتی یکی روزم را و همه
روزهایم را سوخت میدهم. شدهام قماربازی که عادت کرده به باختن و غصه خوردن. اگر
ببرد ناراحت میشود. اگر تلاش کند عذاب وجدان میگیرد. من همان قمارباز بازندهام...
به خودم نهیب میزنم باید یک بار همه که شده ببری. داد مینم سر خودم که لامصب در
انفرادی باز است، کافی است دستگیره را بچرخانی...