53








خسته شده­ام. از خودم. فقط از شخص شخیص خودم نه هیچ کس و هیچ چیز دیگری. نه از مامان و بابا، نه از تنهایی، نه از روند تکراری زندگی. از خودم که می­داند باید چه بکند و نمی­کند. از اینکه فرشم را برده­ام پهن کرده­ام توی کوچه علی چپ و ماستم را می­خورم و نقم را می­زنم و افسرده می­شوم. افسرده که می­شوم حالم از همه چیز به هم می­خورد و می­شوم بدبخت­ترین موجود روی این کره خاکی. دنبال راه فرار می­گردم  و طبیعتا پیدا نمی­کنم. نه که راه فراری نباشدها! صد البته که هست اما... این اما خط قرمز زندگی من می­باشد. زندگی­ام به قبل از اما و بعد از اما تقسیم می­شود. قبل از اما همه چیز ناراحت و افسرده و خاکستری است. بعد از اما ناگهان دری باز می­شود و روشنایی و نور تابیدن می­گیرد. درستش این است که من بعد از آن امای کذایی چشم­هایم را باز می­کنم و وضعیت رقت­انگیزی را که برای خودم ساخته­ام می­بینم. همه چیز مثل یک کابوس دم صبح است. ساعت زنگ می­ند و تو بیدار می­شوی. هیچ چیز به آن بدی که فکر می­کردی نیست جز خودت که از آنچه فکر می­کردی بدتری. نقطه عطف دانش من همانجاست که می­فهمم خودم دلیل همه این مشکلات هستم. حالا نمی­خواهم از اینور بام بیفتم اما حقیقتش این است که من همیشه مشغول مردنم هستم. همیشه دارم از یک چیزی می­میرم. کاش لااقل از یک چیز خوب می­مردم. آنموقع کمتر دلم می­سوخت.
به خودم که نگاه می­کنم می­بینم شده­ام یک «روز حروم کن» حرفه­ای... آنقدری که من روزها را به بطالت می­گذرانم یک نفر توی زندان انفرادی با چهار عدد دیوار صاف و یک روزنه کوچک بالای یکی از دیوارها نمی­تواند این کار را بکند. انگار کن فندک گرفته باشم زیر یک صفحه تقویم و بسوزانمش. همین. به همین راحتی یکی روزم را و همه روزهایم را سوخت می­دهم. شده­ام قماربازی که عادت کرده به باختن و غصه خوردن. اگر ببرد ناراحت می­شود. اگر تلاش کند عذاب وجدان می­گیرد. من همان قمارباز بازنده­ام... به خودم نهیب می­زنم باید یک بار همه که شده ببری. داد می­نم سر خودم که لامصب در انفرادی باز است، کافی است دستگیره را بچرخانی...