7


گاهی وقت ها دوست دارم بین مردم باشم. وسط سر و صداها و شلوغی­شان. از جمله این وقت­ها همین دم عید است. همه دست و زن و بچه را گرفته­اند و آمده­اند خرید. دوست دارم این موقع­ها میم بیاید و با هم برویم بیرون. همینطور قدم­زنان. بی که عجله داشته باشیم و کسی دیرش شده باشد. برای خودمان... برای دلمان... همینطور خوش­خوشان مثلا ولیعصر را برویم بالا. از چهار راه شروع کرده باشیم و برسیم به میدان و شلوغی را رد کنیم و برویم بالاتر. روبه روی پارک ملتیم. برویم توی پارک چرخی بزنیم. کمی بنشینیم و باز ادامه بدهیم... دستم را انداختته باشم دور بازویش و حرف بزنیم... حرف بزنیم از همه چیز... از هر چیز بی ربطی که به فکرمان برسد.

6

از اثاث کشی متنفرم... دائم هم دچارش می شوم. از خانه ای که کم کم خالی می شود و وارد جعبه می شود بدم می آید. خانه بی اثاث روح ندارد انگار. بی رحمانه هم خاطره هایت توی سفیدی و سردی سرامیک منجمد می شود. 

5


دو تا چیز هست که من بینهایت دوستشون دارم. من آدم  شکمویی هستم. بعضی وقتا بوی غذا که بهم میخوره اشک تو چشمم جمع میشه. شوخی نیستا! من عاشق غذا هستم. اما چیز دیگه ای که خیلی دوست دارم پنهانکاریه. در حد جنون از پنهانکاری لذت میبرم. حتی با اینکه هیچ حرف نگفته ای بین من و میم باقی نمونده اما بعضی وقتا رگ پنهانکاریم بزرگ میشه و یه کارایی میکنم که خودمم توش میمونم. یادمه وقتی 15 سالم بود یه دفتری داشتم که توش یه سری اراجیف مینوشتم در مورد همون 15 سالگیم. یه روز اومدم خونه دیدم دفتر سر جاش نیست. بعد هم مجبور شدم تا شب و یه عالمه روز دیگه در مرود چیزایی که نوشته بودم توضیح بدم. برای من 15 ساله خیلی بیرحمانه بود. خیلی بار دیگه هم سعی کردم بدور از چشم دیگران افکار عجیب و غریبم رو بنویسم ام همیشه یه جای کار میلنگید و تا چند وقت پیش کلی دفتر نصفه و نیمه داشتم که همش رو ریختم دور.
حالا اما پنهان کاریهام شکل دیگه ای گرفته. قرارهای تنهاییم با خودم. پیاده روی هایی که هر کسی فکر میکنه من یه جا هستم. مجبورم این حس پنهانکاری رو یه جوری ارضا کنم وگرنه مثل خوره میخوره روحمو! (سلام آقای صادق!) 

4


یک جور خاصی درگیر خودمم. یعنی نمیدونم دارم چیکار میکنم اما میدونم دارم همون کاری رو انجام میدم که ازش لذت میبرم. گاهی وقتا هی میشینم با خودم فک میکنم یعنی الان کارم درسته؟! راهم درسته؟! بعد برای اینکه به زعم خودم راه درست رو انتخاب کرده باشم میشینم یه برنامه زندگی با اهداف بلند مدت مینویسم. یعنی مدون و حساب شده ها. بگو یه سر سوزن ایراد داشته باشه. بعد این قانون اساسی رو میزارم تو کیفم که یه وقتی جایی اشتباهی  پیش نیاد. خب الان کیفم پره از این قانون های اساسی.
اصولا آدم برنامه داری نیستم. البته به جز اینکه سر همه قرار هام به موقع میرسم و اگه طرفم دیر برسه از فرط عصبانیت تبدیل به زهرمار میشم. از این که بگذرم کلا آدم برنامه دار ی نیستم. یه جورایی مصداق بارز « واسه خودشه» ام. یه جور مکانیکی خنده داری روی یه ریل حرکت میکنم که حتی خودمم نمیدونم باید اونجا باشم یا نه! نکته اینه که هر چیزی سر راه این قطار قرار بگیره یا از بین میره و له میشه یا منو کلا از ریل خارج میکنه و یه فاجعه انسانی رخ میده.
حالا ثبت نام من واسه کنکور ارشد هم شده یکی از این تصادفا. هر شب میشینم از اون قانونا تصویب میکنم. صبح دوباره خوش خوشان همونی هستم که دیروز و روزای دیگه بودم. فاجعه اونجاست که یکی یادم بندازه تو که ثبت نام کردی چرا درس نمیخونی. واسه اون آدم هزار تا دلیل با ربط و بی ربط میارم اما تو دلم هی میگم نمیدونم به خدا...

3

.


کلی کار دارم اما یک آرامش خوبی دارم که همه تنم و گرم گرفته تو بغلش...

2

 از اون آدمایی ام که وقتی درگیر یه رابطه میشم دیگه خیلی سختمه رها کنم. هی سعی میکنم تحمل کنم. هی خودم رو میزنم به در و دیوار که رابطه رو حفظ کنم. چون دردم میگیره وقتی رابطه از دست میره. مثل بچه می مونه برام. از خودم میدونمش. حالا بچه ناقصه! خب باشه. بچه هزار و یک مرض و درد داره! خب باشه. بعد صبح میبینم بچه از همون هزارتا مرض و درد مرده. تو خواب مرده و من نفهمیدم.
اصلا واسه همینه از بچه دار شدن بدم میاد. چار ستون بدنم میلرزه اسمش که میاد. اما از جلو مغازه هایی که لباس بچه گونه میفروشن رد میشم دلم آب میشه. واسه رابطه داشتن هم همینطور دلم همیشه یه رابطه میخواست که گرم و مهربون باشه. ملایم باشه. گریه نکنه. هی مریض نشه. شیرین باشه. کم کم ببینم که داره بزرگ میشه. رو پاهاش وای میسته. ببینم که چطوری پر و بال میگیره.
میم مطمئنه که بچه سالمه. چون داریم میبینیم که چه همه بزرگ شده. چه همه شیرین شده. داریم میبینیم که هر دومون چه همه مواظبشیم که سردش نشه. مریض نشه. 

1

زندگی داره اون روی سگ منو بالا میاره که از دختر خوب و خانوم تبدیل بشم به غرغروی بلفطره. نکته اما اینجاست که نمیدونم به کی میتونم غر بزنم؟! زندگی مثل یه آونگ منو هی میندازه اینور و اونور. یه جورایی دارم رو اون آونگه زندگی میکنم. البته بدم نیست. هر لحظه به رنگی بت عیار درآمد...