کیس
بسیار مناسبی هستم برای تحقیقات روانکاوی. اصلا خوشم میآیدها. بنشینم یک جای نرم
و راحتی بعد یک آدم محترمی، ترجیحاً قیافه قابل تحملی داشته باشد، بیاید روبرویم
بنشیند. ممکن است عینک هم داشته باشد. البته خیلی مهم نیست. دوست ندارم یک پوشهای
جلوش باز باشد و دائم تویش یک چیزهایی بنویسد. دوست دارم خیلی مهماننوازانه
صندلیاش را بکشد جلو و یک جور دوست مانندی برایم حرف بزند. بگوید خره آخه چه مرگته؟ اصلا هم ناراحت نمیشوم بهم بگوید خره. مثل وقتی که مرد میگوید نفسم هستی
حال میدهد. طبعا وقتی این جمله را میگوید من نیشم را تا بناگوش باز کردهام و در
جوابش خواهم گفت «نمیدانم»
به همین راحتی. یک جوری هم باشد که قرار نباشد سر یک ساعت
جلسه تمام شود و برود در را برایم باز کند که خب جلسه بعد میبینمت و روی حرفهای
این جلسه فکر کن و بلاه بلاه. وقتش زیاد باشد. بگو اصلا یک روز کامل/یک هفته/یک سال.
نیاز دارم یک نفر بنشیند باهام حرف بزند. من خیلی دیر حرفم میآید. نه که یخ داشته
باشمها نه باید اول یک سری حرفهای بیربط گفته باشم تا برسم به اصل مطلب. بعد
این حرفهای بیربط شاید خودش یک ساعت/چند ساعت طول بکشد. مرد کلافه میشود بس که
حرفهای مهمم را دقیقا موقع رفتن میگویم. حالا نه که قبلش داشته باشم حرف بزنمها!!
یا لااقل چندتا کلمه مهم گفته باشم اما موقع رفتن که میرسد میبینم ای دل غافل،
داریم میرویمها، حرفهایم را هنوز نگفتهام که!!! این میشود که همه حرفهای
مهمم را در دو جمله خلاصه میکنم و تمام. مرد میماند چه بگوید. فرصت ندارد آرام
آرام تحلیل کند. اینطوری میشود که به نظرم میآید دارد چیزهایی میگوید که من
طبیعتا بهم برمیخود. میگویم اصلا ولش کن. من یک چیزی گفتم حالا. اوضاع بدتر میشود.
دوتایی ساکت میشویم و بعد طفلکی شروع میکند یک چیزهای مهربانانهای بگوید که
ناراحت نباشم. ناراحت نیستم اما حرفهایم نگفته میمانند بس که وقت کم میآورم.