34


کیس بسیار مناسبی هستم برای تحقیقات روانکاوی. اصلا خوشم می­آیدها. بنشینم یک جای نرم و راحتی بعد یک آدم محترمی، ترجیحاً قیافه قابل تحملی داشته باشد، بیاید روبرویم بنشیند. ممکن است عینک هم داشته باشد. البته خیلی مهم نیست. دوست ندارم یک پوشه­ای جلوش باز باشد و دائم تویش یک چیزهایی بنویسد. دوست دارم خیلی مهمان­نوازانه صندلی­اش را بکشد جلو و یک جور دوست مانندی برایم حرف بزند. بگوید خره آخه چه مرگته؟ اصلا هم ناراحت نمی­شوم بهم بگوید خره. مثل وقتی که مرد میگوید نفسم هستی حال می­دهد. طبعا وقتی این جمله را می­گوید من نیشم را تا بناگوش باز کرده­ام و در جوابش خواهم گفت «نمی­دانم»
به همین راحتی. یک جوری هم باشد که قرار نباشد سر یک ساعت جلسه تمام شود و برود در را برایم باز کند که خب جلسه بعد می­بینمت و روی حرف­های این جلسه فکر کن و بلاه بلاه. وقتش زیاد باشد. بگو اصلا یک روز کامل/یک هفته/یک سال. نیاز دارم یک نفر بنشیند باهام حرف بزند. من خیلی دیر حرفم می­آید. نه که یخ داشته باشم­ها نه باید اول یک سری حرف­های بی­ربط گفته باشم تا برسم به اصل مطلب. بعد این حرف­های بی­ربط شاید خودش یک ساعت/چند ساعت طول بکشد. مرد کلافه می­شود بس که حرف­های مهمم را دقیقا موقع رفتن می­گویم. حالا نه که قبلش داشته باشم حرف بزنم­ها!! یا لااقل چندتا کلمه مهم گفته باشم اما موقع رفتن که می­رسد می­بینم ای دل غافل، داریم می­رویم­ها، حرف­هایم را هنوز نگفته­ام که!!! این می­شود که همه حرف­های مهمم را در دو جمله خلاصه می­کنم و تمام. مرد می­ماند چه بگوید. فرصت ندارد آرام آرام تحلیل کند. اینطوری می­شود که به نظرم می­آید دارد چیزهایی می­گوید که من طبیعتا بهم برمی­خود. می­گویم اصلا ولش کن. من یک چیزی گفتم حالا. اوضاع بدتر می­شود. دوتایی ساکت می­شویم و بعد طفلکی شروع می­کند یک چیزهای مهربانانه­ای بگوید که ناراحت نباشم. ناراحت نیستم اما حرف­هایم نگفته می­مانند بس که وقت کم می­آورم. 

No comments:

Post a Comment