هنوز هم بعضی وقتها که پیام میدهم،
ناخودآگاه از انشاءالله استفاده میکنم. بعد پاکش میکنم و جاش مثلا مینویسم
امیدوارم. هیچ وقت انسان خداباوری نبودهام. نه اینکه از کودکی اعتقاد داشته باشم
خدایی وجود ندارد اما تا آنجا خاطرم مانده با تمام وجود قبولش نداشتهام. البته یه
دورهای بود که مامان تازه به کشفیات روحانی خودش رسیده بود و مثل یک تازه مسلمان
دائم یا قرآن میخواند یا نماز. آن موقعها تقریبا هیچ توجهی به من نمیکرد. یک
دختر بچه هشت/نه ساله بودم سرشار از نیاز برای مورد توجه قرار گرفتن. مامان همیشه
در حال نماز بود و من همیشه توی اتاق ته خانه سرگرم داستانهای دردناکم بودم. اما
این نیاز به توجه همیشه بود. کم کم فهمیدم با یک چیزی میتوانم کمی از این توجه را
جلب کنم. جلوی مامان نماز میخواندم. مینشستم و به حرفهایی که میزد در مورد دین
گوش میکردم و سعی میکردم وانمود کنم واقعا مشتاقم. البته همینها بعدها باعث شد
تا مدتها نتوانم از زیر سایه مامان بیرون بیایم و آنطور که خودم میخواهم زندگی
کنم. حالا مامان هنوز نماز میخواند و همچنان درگیر خدای خودش است اما حالا که میخواهم
راحتم بگذارد هر لحظه سرک میکشد توی تنهاییم. حالا جلب توجه نمیخواهم. حالا وقتی
در مورد نماز و دعا حرف میزند، بی که چیزی بگویم بلند میشوم و میروم. بحثهای
ما همیشه به همینجا ختم میشود/ به سکوتی که نشاندهنده رضایتم نیست.
No comments:
Post a Comment