33


هنوز هم بعضی وقت­ها که پیام می­دهم، ناخودآگاه از انشاءالله استفاده می­کنم. بعد پاکش می­کنم و جاش مثلا می­نویسم امیدوارم. هیچ وقت انسان خداباوری نبوده­ام. نه اینکه از کودکی اعتقاد داشته باشم خدایی وجود ندارد اما تا آنجا خاطرم مانده با تمام وجود قبولش نداشته­ام. البته یه دوره­ای بود که مامان تازه به کشفیات روحانی خودش رسیده بود و مثل یک تازه مسلمان دائم یا قرآن میخواند یا نماز. آن موقع­ها تقریبا هیچ توجهی به من نمی­کرد. یک دختر بچه هشت/نه ساله بودم سرشار از نیاز برای مورد توجه قرار گرفتن. مامان همیشه در حال نماز بود و من همیشه توی اتاق ته خانه سرگرم داستان­های دردناکم بودم. اما این نیاز به توجه همیشه بود. کم کم فهمیدم با یک چیزی می­توانم کمی از این توجه را جلب کنم. جلوی مامان نماز می­خواندم. می­نشستم و به حرف­هایی که می­زد در مورد دین گوش می­کردم و سعی می­کردم وانمود کنم واقعا مشتاقم. البته همین­ها بعدها باعث شد تا مدت­ها نتوانم از زیر سایه مامان بیرون بیایم و آنطور که خودم می­خواهم زندگی کنم. حالا مامان هنوز نماز می­خواند و همچنان درگیر خدای خودش است اما حالا که می­خواهم راحتم بگذارد هر لحظه سرک می­کشد توی تنهاییم. حالا جلب توجه نمی­خواهم. حالا وقتی در مورد نماز و دعا حرف می­زند، بی که چیزی بگویم بلند می­شوم و می­روم. بحث­های ما همیشه به همینجا ختم می­شود/ به سکوتی که نشان­دهنده رضایتم نیست. 

No comments:

Post a Comment