چندروزی میشود که
مامان رفته مشهد و تا آخر هفته هم برنمیگردد. از سر کار که برمیگردم خانه تنها
هستم تا آخر شب که بابا بیاید. هیچ غلطی هم نمیکنم توی این تنهایی. مدتها بود
دلم میخواست کوکی بپزم. کوکی پنیر. دیروز عصر که رسیدم خانه، لباسهایم را نصفه و
نیمه درآوردم و دست به کار شدم. چهل دقیقه بعد کوکیهای داغ روی کابینت بود و من
بغض کردم اولش. بعد قطرههای درشت اشک آمدند. گریههای من همیشه همینطوریاند.
دانههای درشت اشک. قل میخورند و میافتند پایین. گاهی زبانم را میکشم کنار لبم
که شوریشان را حس کنم. عادت کردهام سایلنت گریه کنم. بی صدا. فقط اشکها تند و
تند انگار که کسی دنبالشان کرده باشد سرازیر میشوند. کوکیهای داغ روی کابینت بود
من داشتم گریه میکردم. همانجا وسط آشپزخانه نشستم روی زمین. پاهایم توان نداشت. نشستم
روی زمین و به جینا، مرغ عشق مامان، که آورده بودمش توی آشپزخانه نگاه کردم و گریه
کردم. در واقع به جینا هم نگاه نمیکردم. به هیچ چیز نگاه نمیکردم. هیچ چیزی نمیدیدم.
چیزی در من ریخته بود. از تو خالی شده بودم. بدنم شل شده بود. انگار خمیری بودم که
وارفته بود. انگار کسی داشت خمیری را ورز میداد که نان بپزد. دستی داشت لهم میکرد.
خالی خالی شده بودم. یک جایی توی وجودم درد میکرد. احتیاج داشتم کسی نوازشم کند.
کسی بیاید آغوشش را هدیه کند بهم. کسی نبود. هیچ وقت کسی نبوده. اینجور وقتها
همیشه تنهایی. تنهایی دستی است که دلت را توی مشتش گرفته. توی جمع هم که باشی،
کافیست تنهایی دستش را مشت کند تا از درد به خودت بپیچی. از درد به خودم میپیچیدم.
دراز کشیدم همان وسط. زل زده بودم به سقف. دلم میخواست توی همان حالت میمردم.
مرگ توی همچین حالتی را دوست دارم. بی که خبر داشته باشی. توی یک بعد از ظهر عادی
دراز میکشی و میمیری. هنوز اشکها جاری بودند. از گوشه چشمم میریختند روی
موهایم. دلم سیگار میخواست. نداشتم. همینطور که به سقف زل زده بودم احساس کردم که
تمام شد. دیگر اشکی نمیآمد. موهایم خیس بود. جلوی تاپم هم خیس بود. نشستم. گیج
بودم. با همه چیز غریبه بودم. همه زندگی با دور تند از جلوی چشمهام رد میشد. یک
چیزی از دوره ده/دوازده سالگی توی ذهنم دارم که مثل روز روشن است. همیشه و همه جا
همراهم است. یک خانه حیاط دار داشتیم. ته خانه یک اتاق بود که مثلا مال من بود.
سه/چهار سال این اتاق شاهد تمام ترسهای من از تنهایی بود. تابستان که میشد ساعتها
خودم را توی اتاق حبس میکردم و برای خودم داستان میساختم. نصف داستانها در مورد
دختری بود که دزدیده شده بود و با دست و پای بسته توی اتاقی زندانی بود. توی
تنهایی درد میکشید. گاهی شکنجه میشد. درد میکشید. هر روز یک داستان و گاهی وقتها
تا آخر شب ادامه پیدا میکرد. بعد که داستان تمام میشد و طبیعتا دخترک نجات پیدا
میکرد من هم آرام میشدم. درد تمام میشد. این تصاویر انگار همین لحظه در حال
اتفاق افتادن باشند، توی ذهنم چرخ میخورند. حالا هم دوباره برای بار نمیدانم
چندم داشتم مرورشان میکردم. بوی کوکیها پیچیده بود توی خانه. نمیدانم چقدر زمان
گذشته بود اما کوکیها خنک شده بودند. چیدمشان توی ظرف و گذاشتم توی یخچال. گاهی
وقتها دچار حملههای اضطراب میشوم. سادهترین موضوع ضربان قلبم را چند برابر میکند.
اما همیشه ته ذهنم میدانم که این واکنشهای شدید جمسی که تمام شود، همه چیز عادی
میشود. که اصولا اتفاق خاصی درکار نیست. اما این حملههای تنهایی، اسمی است که من
برایش انتخاب کردهام. این حملههای تنهایی از پا میاندازدم. یک چیزی ته ذهنم میداند
که این تنهایی حقیقت است. نمیتوانم ازش فرار کنم. دلم توی مشتش است و مشتش قوی
است. میتواند فلجم کند با این درد. گاهی وقتها فشارش را کم میکند اما درد ممتدی
توی وجودم میپیچد. توی آینه که نگاه میکنم درد دارم. وقتی میخوابم درد میکشم.
وقتی دارم غش غش به حرفهای مرد میخندم، قلبم تیر میکشد. اشکها هم همیشه هستند.
نشستهاند آن گوشه. سرریز میکنند...
No comments:
Post a Comment