32


کوکی­ها را که از توی فر درآوردم و گذاشتم روی کابینت، گریه­ام گرفت.
چندروزی می­شود که مامان رفته مشهد و تا آخر هفته هم برنمی­گردد. از سر کار که برمی­گردم خانه تنها هستم تا آخر شب که بابا بیاید. هیچ غلطی هم نمی­کنم توی این تنهایی. مدت­ها بود دلم می­خواست کوکی بپزم. کوکی پنیر. دیروز عصر که رسیدم خانه، لباس­هایم را نصفه و نیمه درآوردم و دست به کار شدم. چهل دقیقه بعد کوکی­های داغ روی کابینت بود و من بغض کردم اولش. بعد قطره­های درشت اشک آمدند. گریه­های من همیشه همینطوری­اند. دانه­های درشت اشک. قل می­خورند و می­افتند پایین. گاهی زبانم را می­کشم کنار لبم که شوری­شان را حس کنم. عادت کرده­ام سایلنت گریه کنم. بی صدا. فقط اشک­ها تند و تند انگار که کسی دنبالشان کرده باشد سرازیر می­شوند. کوکی­های داغ روی کابینت بود من داشتم گریه می­کردم. همانجا وسط آشپزخانه نشستم روی زمین. پاهایم توان نداشت. نشستم روی زمین و به جینا، مرغ عشق مامان، که آورده بودمش توی آشپزخانه نگاه کردم و گریه کردم. در واقع به جینا هم نگاه نمی­کردم. به هیچ چیز نگاه نمی­کردم. هیچ چیزی نمی­دیدم. چیزی در من ریخته بود. از تو خالی شده بودم. بدنم شل شده بود. انگار خمیری بودم که وارفته بود. انگار کسی داشت خمیری را ورز می­داد که نان بپزد. دستی داشت لهم می­کرد. خالی خالی شده بودم. یک جایی توی وجودم درد می­کرد. احتیاج داشتم کسی نوازشم کند. کسی بیاید آغوشش را هدیه کند بهم. کسی نبود. هیچ وقت کسی نبوده. اینجور وقت­ها همیشه تنهایی. تنهایی دستی است که دلت را توی مشتش گرفته. توی جمع هم که باشی، کافیست تنهایی دستش را مشت کند تا از درد به خودت بپیچی. از درد به خودم می­پیچیدم. دراز کشیدم همان وسط. زل زده بودم به سقف. دلم می­خواست توی همان حالت می­مردم. مرگ توی همچین حالتی را دوست دارم. بی که خبر داشته باشی. توی یک بعد از ظهر عادی دراز می­کشی و می­میری. هنوز اشک­ها جاری بودند. از گوشه چشمم می­ریختند روی موهایم. دلم سیگار می­خواست. نداشتم. همینطور که به سقف زل زده بودم احساس کردم که تمام شد. دیگر اشکی نمی­آمد. موهایم خیس بود. جلوی تاپم هم خیس بود. نشستم. گیج بودم. با همه چیز غریبه بودم. همه زندگی با دور تند از جلوی چشم­هام رد می­شد. یک چیزی از دوره ده/دوازده سالگی توی ذهنم دارم که مثل روز روشن است. همیشه و همه جا همراهم است. یک خانه حیاط دار داشتیم. ته خانه یک اتاق بود که مثلا مال من بود. سه/چهار سال این اتاق شاهد تمام ترس­های من از تنهایی بود. تابستان­ که می­شد ساعت­ها خودم را توی اتاق حبس می­کردم و برای خودم داستان می­ساختم. نصف داستان­ها در مورد دختری بود که دزدیده شده بود و با دست و پای بسته توی اتاقی زندانی بود. توی تنهایی درد می­کشید. گاهی شکنجه می­شد. درد می­کشید. هر روز یک داستان و گاهی وقت­ها تا آخر شب ادامه پیدا می­کرد. بعد که داستان تمام می­شد و طبیعتا دخترک نجات پیدا می­کرد من هم آرام می­شدم. درد تمام می­شد. این تصاویر انگار همین لحظه در حال اتفاق افتادن باشند، توی ذهنم چرخ می­خورند. حالا هم دوباره برای بار نمی­دانم چندم داشتم مرورشان می­کردم. بوی کوکی­ها پیچیده بود توی خانه. نمی­دانم چقدر زمان گذشته بود اما کوکی­ها خنک شده بودند. چیدمشان توی ظرف و گذاشتم توی یخچال. گاهی وقت­ها دچار حمله­های اضطراب می­شوم. ساده­ترین موضوع ضربان قلبم را چند برابر می­کند. اما همیشه ته ذهنم می­دانم که این واکنش­های شدید جمسی که تمام شود، همه چیز عادی می­شود. که اصولا اتفاق خاصی درکار نیست. اما این حمله­های تنهایی، اسمی است که من برایش انتخاب کرده­ام. این حمله­های تنهایی از پا می­اندازدم. یک چیزی ته ذهنم می­داند که این تنهایی حقیقت است. نمی­توانم ازش فرار کنم. دلم توی مشتش است و مشتش قوی است. می­تواند فلجم کند با این درد. گاهی وقت­ها فشارش را کم می­کند اما درد ممتدی توی وجودم می­پیچد. توی آینه که نگاه می­کنم درد دارم. وقتی می­خوابم درد می­کشم. وقتی دارم غش غش به حرف­های مرد می­خندم، قلبم تیر می­کشد. اشک­ها هم همیشه هستند. نشسته­اند آن گوشه. سرریز می­کنند...

No comments:

Post a Comment