47


از یک جایی به بعد باید با خودت روراست باشی. یعنی می­نشینی روبه روی خودت و از خودت چیزهایی می­پرسی که که جوابشان را می­دانی یا چیزهایی را برای خودت تعریف می­کنی که همه را همیشه همراهت داشته­ای و وقت بی­وقت مرورشان کرده­ای. دیگر خودت را گیج و منگ نشان نمی­دهی. آرام نشسته­ای و همه را گوش می­دهی. گاهی سر تکان می­دهی. حرف نمی­زنی. چیزی نداری که بگویی. همه اینها که گفته می­شود همان­هایی هست که همیشه خواسته بودی بگویی­اشان. کم کم احساس کرختی می­کنی. عضلاتت که همیشه منقبض بوده کم کم خودش را رها می­کند. دیگر احساس نمی­کنی چیزی را دورنت مخفی کرده­ای. همه را ریخته­ای بیرون و فکر می­کنی که خب بالاخره تمام شد.
چند روزی می­گذرد یا گاهی اوقات چند ساعت. توی این لحظه­ها احساس کرده بودی که چقدر راحت نفس می­کشی. چقدر سبکی و با خودت چقدر لبخند زده­ای. اما درست توی یک لحظه همه چیز نابود می­شود. لبخند روی لبت می­ماسد. چشم­هات تار می­شود از اشکی که اگر به خودت نجنبی سرریز خواهد شد و تمام. همه سرخوشی­ات فقط همینقدر ادامه پیدا می­کند. دوباره منقبض می­شوی. دوباره هر حرفی، هر صدایی، هر اتفاق بی اهمیتی منفجرت می­کند. مین­های زیادی توی وجودت وجود دارد که هر آن ممکن است منفجر شود. آهسته قدم برمی­داری. سکوت می­کنی و می­شوی یک نگاه بی­رمق.
از یک جایی به بعد...

46


تلویزیون داشت مستند نشان می­داد. نمی­دانم کجا بود. صحرای گرمی بود که هیچ موجود زنده­ای ظاهراً آنجا دوام نمی­آورد. آنها هم که بودند یک جایی زیر خاک زندگی می­کردند. بعد که هوا بهتر می­شود و باران سیل­واری شروع می­شد مثل جادو همه جا رنگ می­گرفت. به وجد آمده بودم. با همه موجوداتی که توی آن صحرا بودند یک شادی عمیقی توی دلم حس می­کردم. دیدم نیم ساعت است نشسته­ام به که به چیزی فکر کنم چشم دوخته­ام به آن صحرا. به خودم که آدم شادی تمام شده بود. دوباره گرمای سوزان برگشته بود. شب بود و همه چراغ­ها خاموش. کم پیش می­آمد برای دیدن برنامه­ای تا آن موقع پای تلویزیون بنشینم. دلم هنوز همان شادی ساده چند لحظه قبل را می­خواست. روی تخت دراز کشیده بودم در تاریکی و صدای هوهوی کولر تنها خوبی که داشت این بود که سکوت را می­شکست. بلند شدم و کامپیوتر را روشن کردم. تصویر دسکتاپم دختری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده. روی بالکنی ایستاده بود و شهر مه گرفته را نگاه می­کرد. فکر کردم آن دختر خودم هستم. به شهر مه گرفته درون خودم نگاه می­کردم. چیزی زیادی معلوم نبود. یک توده عظیم خاکستری رنگ از شهری که می­دانی آنجاست. دیگر هیچ چیز نمی­دیدم. باد خنک اول صبح را روی گردنم حس ­کردم. صدای هوهوی کولر هم دیگر نمی­آمد. سیگاری آتش زدم و نگاه کردم. نگاه کردم به چیزی که می­دانستم هست و من نمی­دیدمش. می­دانستم خیابان­هایی آنجاست که بارها قدم زدمشان. خیابان­هایی که مرا در همه لحظه­ها همراهی کرده بودند. خیابان­ها برای من خود زندگی بودند. باید قدم بزنی درونشان. گاهی پیاده، گاهی سواره، گاهی تند. باید بروی درونشان تا به مقصدت برسی. آدم­هایی هم آن پایین هستند که می­شناسمشان. آدم­هایی که هر روز می­بینم. دوست­هایی که دلتنگشان می­شوم. چهره­هایی که وقتی توی مترو نشسته­ای به رویت لبخند می­زنند. آدم­ها باید باشند. همه­شان. آن موقع احساس می­کردم آدم­ها باید باشند. نباید تقسیمشان کرد. نباید جدول خوب­ها و بدها درست کرد. آدم­ها را حتی وقتی نمی­بینی هستند. همان پایین. توی همان توده خاکستری عظیم. باید دل بست به مهربانی­هایشان. به دوستی­هایشان. آدم­ها همرنگ همان توده خاکستری­اند، برای همین دیده­نمی­شوند. باید نزدیک­تر باشی. باید آنقدر نزدیک باشی که چشم­هایشان را ببینی. باید باهاشان از خیابان­ها رد شوی. کنارشان قدم بزنی و توی کافه­ای خودت را توی چشم­هاشان نگاه کنی. از همان جا که ایستاده بودم برایشان دست تکان دادم.
وقتی دوباره دراز کشیدم  به درختی فکر کردم که توی حیاط قدیمی­مان داشتیم. دلم می­خواست عکسی از درخت داشته باشم. چشم­هایم را که بستم دیدم انجیرهای درخت رسیده. وقت مربای انجیر بود. خاطره روشنی از این درخت همیشه همراهم هست. خاطره­ام آنقدر روشن است که گاهی فکر می­کنم خیالاتی شده­ام. زنی را به خاطر می­آورم که در همسایگی ما بود. روزی یکبار وقتی از مدرسه برمی­گشتم می­دیدمش که جلوی در خانه­اش نشسته. موهای سفیدی داشت که از زیر روسری رنگارنگش بیرون زده بود. هیچ وقت رابطه خوبی با پیرزن­ها نداشتم اما این زن توی همه خاطراتم می­چرخد. توی خاطراتم زندگی می­کند.
با زنگ ساعت که بیدار شدم، یادم نمی­آمد کی خوابم برده بود. دلم نمی­خواست چشم­هایم را باز کنم. چند لحظه همانطور بی­حرکت ماندم. نور روز را توی اتاق حس می­کردم. همانطور با چشمان بسته می­توانستم اتاق را ببینم. نور خورشید پرده حریر سفید اتاقم را درخشان  کرده بود.
اگر نگرانی دیر رسیدن به شرکت را نداشتم، دلم می­خواست همانطور با چشم­های بسته دراز بکشم و بگذارم نور خورشید کل اتاق را درخشان کند. با خودم فکر می­کردم نور از من هم عبور خواهد کرد. تمام روز، خاطره پرده درخشان از نور خورشید توی سرم چرخ می­خورد. با اینکه بعد کار برنامه­ای نداشتم اما دائم یک چشمم به ساعت بود. توی آسانسور یاد پیرزن همسایه افتادم. فکر می­کردم چرا بعد این همه سال هنوز چهره­اش را به این روشنی به خاطر دارم. به دیواره شیشه­ای داخل آسانسور نگاه کردم. چشم­های پیرزن را دیدم انگار که خندیده باشد. توی خیابان به آدم­ها نگاه می­کردم. دنبال چیزی که نمی­دانستم. توی دلم چیزی بود که آرامم می­کرد. 

45


فراموشی گرفته­ام. نه که فراموش کنم چیزی را! نه، انگار اصلا از همان اول نشنیده­ام.  یک چیزهایی از زندگی را گم می­کنم. یک حرف­هایی را/ یک بحث­هایی را جوری که اننگار هیچ وجود خارجی نداشته­اند. بعد وقتی کسی یادآوریشان می­کند مثل آینه واضح و روشن می­بینمشان. همانجا بوده­اند و فقط من نمی­دیدمشان. البته از اول این متن داشتم خودم را گول می­زدم چون خیلی وقت است که تمرکز ندارم و فکر می­کنم همه این فراموشی­ها هم زاییده همین نداشتن تمرکز است. گاهی وقت­ها انگار چند نفر نشسته­اند توی سرم و همه با هم دارند حرف­های بی­ربط می­زنند. سازمان بورس را توی این فیلم­ها دیده­اید! همان با ورژن کوچکترش. یک همهمه­ای بین تمام فکرها و خیال­ها و خواسته­ها برپاست که گریه­ام می­گیرد. نمی­توانم هیچ کاری بکنم. مطلقا هیچ کاری... تنها کاری که از عهده­ام بر می­آید این است که بنشینم و صبر پیش گیرم و مثلا سرم را به فیس بوک گرم کنم و به هیچ چیز اهمیت ندهم.

44

دلم نمی خواهد اینجا نشسته باشم و چایی بخورم. سردم که می شود حالم بدتر می شود. این هم خوش شانسی من است که هوا سرد است/دفتر سرد است و اتاقم از همه اینها سردتر. از صبح چندتا لیوان چایی خورده ام و تقریبا هیچ کاری نکرده ام. حالم از صبح و دیشب خیلی بهتر است اما تجربه ثابت کرده به این آرامش های قبل طوفان اعتماد نکنم...