تلویزیون داشت مستند نشان میداد. نمیدانم کجا بود. صحرای
گرمی بود که هیچ موجود زندهای ظاهراً آنجا دوام نمیآورد. آنها هم که بودند یک
جایی زیر خاک زندگی میکردند. بعد که هوا بهتر میشود و باران سیلواری شروع میشد
مثل جادو همه جا رنگ میگرفت. به وجد آمده بودم. با همه موجوداتی که توی آن صحرا
بودند یک شادی عمیقی توی دلم حس میکردم. دیدم نیم ساعت است نشستهام به که به
چیزی فکر کنم چشم دوختهام به آن صحرا. به خودم که آدم شادی تمام شده بود. دوباره
گرمای سوزان برگشته بود. شب بود و همه چراغها خاموش. کم پیش میآمد برای دیدن
برنامهای تا آن موقع پای تلویزیون بنشینم. دلم هنوز همان شادی ساده چند لحظه قبل
را میخواست. روی تخت دراز کشیده بودم در تاریکی و صدای هوهوی کولر تنها خوبی که
داشت این بود که سکوت را میشکست. بلند شدم و کامپیوتر را روشن کردم. تصویر
دسکتاپم دختری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده. روی بالکنی ایستاده بود و شهر
مه گرفته را نگاه میکرد. فکر کردم آن دختر خودم هستم. به شهر مه گرفته درون خودم
نگاه میکردم. چیزی زیادی معلوم نبود. یک توده عظیم خاکستری رنگ از شهری که میدانی
آنجاست. دیگر هیچ چیز نمیدیدم. باد خنک اول صبح را روی گردنم حس کردم. صدای
هوهوی کولر هم دیگر نمیآمد. سیگاری آتش زدم و نگاه کردم. نگاه کردم به چیزی که میدانستم
هست و من نمیدیدمش. میدانستم خیابانهایی آنجاست که بارها قدم زدمشان. خیابانهایی
که مرا در همه لحظهها همراهی کرده بودند. خیابانها برای من خود زندگی بودند.
باید قدم بزنی درونشان. گاهی پیاده، گاهی سواره، گاهی تند. باید بروی درونشان تا
به مقصدت برسی. آدمهایی هم آن پایین هستند که میشناسمشان. آدمهایی که هر روز میبینم.
دوستهایی که دلتنگشان میشوم. چهرههایی که وقتی توی مترو نشستهای به رویت لبخند
میزنند. آدمها باید باشند. همهشان. آن موقع احساس میکردم آدمها باید باشند.
نباید تقسیمشان کرد. نباید جدول خوبها و بدها درست کرد. آدمها را حتی وقتی نمیبینی
هستند. همان پایین. توی همان توده خاکستری عظیم. باید دل بست به مهربانیهایشان.
به دوستیهایشان. آدمها همرنگ همان توده خاکستریاند، برای همین دیدهنمیشوند.
باید نزدیکتر باشی. باید آنقدر نزدیک باشی که چشمهایشان را ببینی. باید باهاشان
از خیابانها رد شوی. کنارشان قدم بزنی و توی کافهای خودت را توی چشمهاشان نگاه
کنی. از همان جا که ایستاده بودم برایشان دست تکان دادم.
وقتی دوباره دراز کشیدم
به درختی فکر کردم که توی حیاط قدیمیمان داشتیم. دلم میخواست عکسی از
درخت داشته باشم. چشمهایم را که بستم دیدم انجیرهای درخت رسیده. وقت مربای انجیر
بود. خاطره روشنی از این درخت همیشه همراهم هست. خاطرهام آنقدر روشن است که گاهی
فکر میکنم خیالاتی شدهام. زنی را به خاطر میآورم که در همسایگی ما بود. روزی
یکبار وقتی از مدرسه برمیگشتم میدیدمش که جلوی در خانهاش نشسته. موهای سفیدی
داشت که از زیر روسری رنگارنگش بیرون زده بود. هیچ وقت رابطه خوبی با پیرزنها
نداشتم اما این زن توی همه خاطراتم میچرخد. توی خاطراتم زندگی میکند.
با زنگ ساعت که بیدار شدم، یادم نمیآمد کی خوابم برده بود.
دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم. چند لحظه همانطور بیحرکت ماندم. نور روز را
توی اتاق حس میکردم. همانطور با چشمان بسته میتوانستم اتاق را ببینم. نور خورشید
پرده حریر سفید اتاقم را درخشان کرده بود.
اگر نگرانی دیر رسیدن به شرکت را نداشتم، دلم میخواست
همانطور با چشمهای بسته دراز بکشم و بگذارم نور خورشید کل اتاق را درخشان کند. با
خودم فکر میکردم نور از من هم عبور خواهد کرد. تمام روز، خاطره پرده درخشان از
نور خورشید توی سرم چرخ میخورد. با اینکه بعد کار برنامهای نداشتم اما دائم یک
چشمم به ساعت بود. توی آسانسور یاد پیرزن همسایه افتادم. فکر میکردم چرا بعد این
همه سال هنوز چهرهاش را به این روشنی به خاطر دارم. به دیواره شیشهای داخل
آسانسور نگاه کردم. چشمهای پیرزن را دیدم انگار که خندیده باشد. توی خیابان به
آدمها نگاه میکردم. دنبال چیزی که نمیدانستم. توی دلم چیزی بود که آرامم میکرد.
No comments:
Post a Comment