47


از یک جایی به بعد باید با خودت روراست باشی. یعنی می­نشینی روبه روی خودت و از خودت چیزهایی می­پرسی که که جوابشان را می­دانی یا چیزهایی را برای خودت تعریف می­کنی که همه را همیشه همراهت داشته­ای و وقت بی­وقت مرورشان کرده­ای. دیگر خودت را گیج و منگ نشان نمی­دهی. آرام نشسته­ای و همه را گوش می­دهی. گاهی سر تکان می­دهی. حرف نمی­زنی. چیزی نداری که بگویی. همه اینها که گفته می­شود همان­هایی هست که همیشه خواسته بودی بگویی­اشان. کم کم احساس کرختی می­کنی. عضلاتت که همیشه منقبض بوده کم کم خودش را رها می­کند. دیگر احساس نمی­کنی چیزی را دورنت مخفی کرده­ای. همه را ریخته­ای بیرون و فکر می­کنی که خب بالاخره تمام شد.
چند روزی می­گذرد یا گاهی اوقات چند ساعت. توی این لحظه­ها احساس کرده بودی که چقدر راحت نفس می­کشی. چقدر سبکی و با خودت چقدر لبخند زده­ای. اما درست توی یک لحظه همه چیز نابود می­شود. لبخند روی لبت می­ماسد. چشم­هات تار می­شود از اشکی که اگر به خودت نجنبی سرریز خواهد شد و تمام. همه سرخوشی­ات فقط همینقدر ادامه پیدا می­کند. دوباره منقبض می­شوی. دوباره هر حرفی، هر صدایی، هر اتفاق بی اهمیتی منفجرت می­کند. مین­های زیادی توی وجودت وجود دارد که هر آن ممکن است منفجر شود. آهسته قدم برمی­داری. سکوت می­کنی و می­شوی یک نگاه بی­رمق.
از یک جایی به بعد...

1 comment:

  1. از یک جایی به بعد توان نقش بازی و رنگ بازی در تو تمام می شود

    ReplyDelete