منقبض
شدهام. این را خیلی خوب حس میکنم. دارم کنارهگیری میکنم دوباره. نه که حالم بد
باشد. خوبم، اما... همیشه یک امای لعنتی میآید وسط و همه چیز را خراب میکند.
الان که دارم اینها را مینویسم حدود یک ساعت است که سرگیجه دارم. انگار کن که توی
قایق باشی و موج نرمی بالا و پایینت کند. همانجورم. هیچ وقت دریا را دوست نداشتهام.
هیچ آرامشی برایم ندارد. حالا هم که گرفتار این موج شدهام و دارم تلو تلو میخورم.
بلند شدم برای خودم قهوه درست کنم، به همه در و دیوار های اطرافم تنه زدم. یک گنگی
عجیبی سرم را گرفته. از زیر چشمهایم به بالا فاز دیگری دارد و با بقیه بدنم
همخوان نیست.
دیروز
فهمیدم که منقبض شدهام. وقتی غروب از مترو پیاده شدم و نشستم روی صندلی ایستگاه.
دلم نمیخواست از جایم بلند شوم. حتی وقتی توی مترو هم بودم دلم نمیخواست پیاده
شوم. نشسته بودم روی صندلی ایستگاه و به قطارهایی که میآمدند و میرفتند نگاه میکردم.
نمیتوانم بگویم نگاه میکردم. چون اصلا نمیدیدمشان. فقط میخواستم همانجا
بنشینم. این جور وقتها انگار از خودم خالی شدهباشم انگار از خودم آمده باشم
بیرون، یک حس غریبی است که فقط غمگینم میکند. انگار منتظر کسی باشی که میدانی
نمیآید. انگار به نردههای ایستگاه رفته تکیه داده باشی...
هنوز
سرم موج دارد...
No comments:
Post a Comment