48


منقبض شده­ام. این را خیلی خوب حس می­کنم. دارم کناره­گیری می­کنم دوباره. نه که حالم بد باشد. خوبم، اما... همیشه یک امای لعنتی می­آید وسط و همه چیز را خراب می­کند. الان که دارم اینها را می­نویسم حدود یک ساعت است که سرگیجه دارم. انگار کن که توی قایق باشی و موج نرمی بالا و پایینت کند. همانجورم. هیچ وقت دریا را دوست نداشته­ام. هیچ آرامشی برایم ندارد. حالا هم که گرفتار این موج شده­ام و دارم تلو تلو می­خورم. بلند شدم برای خودم قهوه درست کنم، به همه در و دیوار های اطرافم تنه زدم. یک گنگی عجیبی سرم را گرفته. از زیر چشم­هایم به بالا فاز دیگری دارد و با بقیه بدنم همخوان نیست.
دیروز فهمیدم که منقبض شده­ام. وقتی غروب از مترو پیاده شدم و نشستم روی صندلی ایستگاه. دلم نمی­خواست از جایم بلند شوم. حتی وقتی توی مترو هم بودم دلم نمی­خواست پیاده شوم. نشسته بودم روی صندلی ایستگاه و به قطارهایی که می­آمدند و می­رفتند نگاه می­کردم. نمی­توانم بگویم نگاه می­کردم. چون اصلا نمی­دیدمشان. فقط می­خواستم همانجا بنشینم. این جور وقت­ها انگار از خودم خالی شده­باشم انگار از خودم آمده باشم بیرون، یک حس غریبی است که فقط غمگینم می­کند. انگار منتظر کسی باشی که می­دانی نمی­آید. انگار به نرده­های ایستگاه رفته تکیه داده باشی...
هنوز سرم موج دارد...

No comments:

Post a Comment