49


دارم فکر می­کنم چند وقت است خودم را به چشم یک زن ندیده­ام. زن بودنم را کنار گذاشته­ام. دور شده­ام از زن بودنم. انگار چیزی را گم کرده­ام. یک تکه­ای از من نیست. پازلم کامل نمی­شود. به خیلی چیزها که فکر می­کنم نمی­توانم بر اساس زن بودنم تصمیم بگیرم. مدام فکر می­کنم زن­ها لابد یک چیزهایی برای خودشان دارند. یک اصولی، یک نگاهی، یک چیزی که متفاوتشان می­کند. من اما انگار شفاف شده­ام و در دسته خاصی جا نمی­گیرم. از کنار هر چیزی که رد می­شوم نمایی از همانم. این مرا می­ترساند. بهم گوشزد می­کند که دیگر خودم وجود ندارم. منی وجود ندارد. من همه هستم و خودم نیستم. «خودم» لابد باید رنگ داشته باشد. شکلی داشته باشد که مال خودش باشد. متمایزش کند از دیگران. من اما متمایز نیستم. شبحی شده­ام که آرام و بی صدا از کنارتان عبور می­کند. کسی نمی­بیندش. همه اینها من را می­ترساند. از تمام خصوصیات انسانی تنها ترس را خوب می­شناسم و غم را. غم آدم را شفاف می­کند. بی رنگ می­کند. دور می­کند. دوووووووووووووووور...

No comments:

Post a Comment