دارم
فکر میکنم چند وقت است خودم را به چشم یک زن ندیدهام. زن بودنم را کنار گذاشتهام. دور شدهام از زن بودنم. انگار چیزی را گم کردهام. یک تکهای از من نیست. پازلم کامل نمیشود.
به خیلی چیزها که فکر میکنم نمیتوانم بر اساس زن بودنم تصمیم بگیرم. مدام فکر میکنم
زنها لابد یک چیزهایی برای خودشان دارند. یک اصولی، یک نگاهی، یک چیزی که
متفاوتشان میکند. من اما انگار شفاف شدهام و در دسته خاصی جا نمیگیرم. از کنار
هر چیزی که رد میشوم نمایی از همانم. این مرا میترساند. بهم گوشزد میکند که
دیگر خودم وجود ندارم. منی وجود ندارد. من همه هستم و خودم نیستم. «خودم» لابد
باید رنگ داشته باشد. شکلی داشته باشد که مال خودش باشد. متمایزش کند از دیگران.
من اما متمایز نیستم. شبحی شدهام که آرام و بی صدا از کنارتان عبور میکند. کسی
نمیبیندش. همه اینها من را میترساند. از تمام خصوصیات انسانی تنها ترس را خوب میشناسم
و غم را. غم آدم را شفاف میکند. بی رنگ میکند. دور میکند. دوووووووووووووووور...
No comments:
Post a Comment