دارم
از این شرکت میروم. با هر بدبختی که بود به مدیرم گفتم که میروم. تا آخر هفته
بیشتر اینجا نیستم و بعدش را هم نمیدانم. یعنی نمیدانم که نیست. باید بگردم
دنبال کار. باید بروم فرم پر کنم و منتظر بنشینم. خودم میدانم کار احمقانهایست
اما چارهای نداشتم/ندارم. وقتی نتوانم تحمل کنم له میشوم. به اندازه کافی توی
بقیه روابط زندگی در حال له شدن هستم. این یکی دیگر از حد تحملم خیلی بیشتر بود.
از گمشدنها...
نگارنده از یک وقتی به بعد گم شده.
یک راهی بود که داشت میرفت، حالا هم دارد یک راهی را میرود اما میتواند قسم
بخورد که این همان راه قبلی نیست. یک راهی است که نمیداند قرار است به کجا برساندش
یا از کجا دورش کند. یک حس ترسی هم دارد کمکم میرود زیر پوستش اما هنوز به روی
خودش نیاورده. باشد که رستگار شود...
55
داره حدود دو سال میشه که تو این دفتر کار میکنم. با خودم
فکر میکنم که خیلی خوب دووم آوردم. کلا من آدم موندگاری تو یه جای خاص نیستم. از یه
زمانی که میگذره دیگه نمیتونم تحمل کنم اون فضا رو. اینجا هم مثل بقیه جاها. یه
مدته که همه فکرم شده رفتن. دارم خورد خورد جمع و جور میکنم و ردپام رو پاک میکنم.
در واقع دارم هارد کامپیوترم رو پاک میکنم بس که همه زندگیم رو هی کپی کردم روش.
بدترین قسمت رفتن واسه من وقتیه که میخوام برم به مدیرم بگم من دیگه نمیام.
رفتارهای عجیبی در زمینه از من دیده شده که شرم دارم از گفتنش. الان یک هفتهست
دارم با خودم حرف میزنم و برای خودم توضیح میدم که چرا میخوام برم! نکته
جالبترش اینه که هیچ شغلی هم هیچ کجای این شهر منتظرم نیست اما من از فکر اینکه از
اینجا دارم میرم خیلی حالم خوبه...
54
این چه مرگی است که من دارم که فقط بلدم از روزهای بد بنویسم؟ چرا روزهای خوب
را یادم میرود؟ نه که یادم برود بلد نیستم بنویسمشان. بلد نیسشتم بیایم بگویم
آهای مردم من همیشه غمگین نیستم. یک روزهایی هم شادم. حالا فکر نکنید امروز شادم.
امروز به غایت غمگینم. گفتم که یادم بماند آنها را هم بنویسم. بلکه همچین روزهایی
بخوانمشان شاید یادم بیاید چطور روزهایی هستند...
53
خسته
شدهام. از خودم. فقط از شخص شخیص خودم نه هیچ کس و هیچ چیز دیگری. نه از مامان و
بابا، نه از تنهایی، نه از روند تکراری زندگی. از خودم که میداند باید چه بکند و
نمیکند. از اینکه فرشم را بردهام پهن کردهام توی کوچه علی چپ و ماستم را میخورم
و نقم را میزنم و افسرده میشوم. افسرده که میشوم حالم از همه چیز به هم میخورد
و میشوم بدبختترین موجود روی این کره خاکی. دنبال راه فرار میگردم و طبیعتا پیدا نمیکنم. نه که راه فراری
نباشدها! صد البته که هست اما... این اما خط قرمز زندگی من میباشد. زندگیام به
قبل از اما و بعد از اما تقسیم میشود. قبل از اما همه چیز ناراحت و افسرده و
خاکستری است. بعد از اما ناگهان دری باز میشود و روشنایی و نور تابیدن میگیرد.
درستش این است که من بعد از آن امای کذایی چشمهایم را باز میکنم و وضعیت رقتانگیزی
را که برای خودم ساختهام میبینم. همه چیز مثل یک کابوس دم صبح است. ساعت زنگ میند
و تو بیدار میشوی. هیچ چیز به آن بدی که فکر میکردی نیست جز خودت که از آنچه فکر
میکردی بدتری. نقطه عطف دانش من همانجاست که میفهمم خودم دلیل همه این مشکلات
هستم. حالا نمیخواهم از اینور بام بیفتم اما حقیقتش این است که من همیشه مشغول
مردنم هستم. همیشه دارم از یک چیزی میمیرم. کاش لااقل از یک چیز خوب میمردم.
آنموقع کمتر دلم میسوخت.
به
خودم که نگاه میکنم میبینم شدهام یک «روز حروم کن» حرفهای... آنقدری که من
روزها را به بطالت میگذرانم یک نفر توی زندان انفرادی با چهار عدد دیوار صاف و یک
روزنه کوچک بالای یکی از دیوارها نمیتواند این کار را بکند. انگار کن فندک گرفته
باشم زیر یک صفحه تقویم و بسوزانمش. همین. به همین راحتی یکی روزم را و همه
روزهایم را سوخت میدهم. شدهام قماربازی که عادت کرده به باختن و غصه خوردن. اگر
ببرد ناراحت میشود. اگر تلاش کند عذاب وجدان میگیرد. من همان قمارباز بازندهام...
به خودم نهیب میزنم باید یک بار همه که شده ببری. داد مینم سر خودم که لامصب در
انفرادی باز است، کافی است دستگیره را بچرخانی...
52
آدم
ترسوی ترسناکی که منم...
دلم
غار تنهاییی میخواهد همانقدر که دلم معاشرت میخواهد. دلم میخواهد آدمهای جدید
وارد زندگیام بشوند. اما پاشنه آشیل ماجرا دقیقا همینجاست. من همیشه بدترین
انتخابها را داشتهام. میدانم که همیشه استثناء وجود دارد اما خیلی وقت است که
بخش استثنای من تعطیل شده. آدمهایی که میشناسم و میتوانم باهاشان سلام و علیک
کنم به تعداد انگشتهای دست تقلیل پیدا کردهاند. اگر یک آشنای قدیمی را توی
خیابان ببینم برای بعد از سلام و علیک هیچ حرفی ندارم.
راستش
ترس برم میدارد وقتی ارتباطم بیشتر از سلام میشود. از آنجا که وقتی روی دور حرف
زدن میافتم از همه داشته و نداشتههایم حرف میزنم، بهترین راه را در سکوت دیدهام
و حالا از همین سکوت فراریام. از حرف زدن فراریام. از تنهایی میترسم. از معاشرت
میترسم. از خودِ ستیزهجوی تنهایی که هستم میترسم. از خودِ دمدمی مزاجی که هستم
میترسم. از این هیولایی که در لباس میش هستم فراریام. از خودم که اینهمه به خودم
بد میگویم میترسم.
هر روز
همه این ترسها را با خودم اینور و آنور میبرم. شبها باهاشان میخوابم. توی مترو
وقتی جایم را به خانمی که بچه دارد میدهم یا وقتی که خودم را جمعتر نمیکنم تا
یک نفر دیگر هم جا بشود، همه این ترسها همراهم است. کاش یکی تکانم میداد و از
خواب بیدار میشدم. این ترسها کابوسهای روزانه من شدهاند. لابد برای همین است
که شبها خواب نمیبینم. دیگر از جیغ زدن نمیترسم. از بحث کردن فرار نمیکنم.
لابد برای همینهاست که دوست دارم حرفم را به کرسی بنشانم. من آدم ترسناکی شدهام.
از خودم میترسم...
51
دیروز
و چند روز قبل را به غر زدن به زمین و زمان و در و دیوار گذراندم. کمی هم به خودم
بد و بیراه گفتم. گریه هم کردم. دیروز عصر باید میرفتم باشگاه اما وقتی رسیدم
خانه و خواستم لباس عوض کنم دیدم نه! نمیشود. نمیتوانم. نرفتم. عوضش رفتم توی
اتاقم. ساعت شش بود. به مرد پیام دادم که نرفتم باشگاه و خانه ماندهام. بعد
خوابیدم. ساعت نه بود که بیدار شدم. دلم نمیخواست از زیر پتو بیرون بیایم. حوصله
مامان و بابا را نداشتم. یک ماه و نیم بود با بابا حرف نزده بودم. بعد آن دعوای
کذایی و تهدید من به ترک خانه. دو روز پیش برایم یک شال سبز خریده بود برای آشتی.
هی منتظر مانده بود من پا پیش بگذارم که نگذاشتم. میتوانستم همینطور ادامه بدهم.
خیلی هم خوب بود. حرف نزدن با بابا خیلی خوب است. نمیتوانم تحملش کنم. حرف که میزند
دوست دارم فرار کنم. دلم میخواهد بهش بگویم هیس! حالا دو روز پیش رفته بود یک شال
سبز خریده بود که آشتی کند. آشتی کردیم اما هنوز دلم نمیخواهد باهاش حرف بزنم.
همان شب موقع شام گفت «با من که حرف نمیزدی ناراحت بودی!» جملهاش سوالی نبود. میخواست
بگوید که من ناراحت بودم. من ناراحت بودم؟ خندهام گرفت.
دیشب
را میگفتم. هنوز زیر پتو بودم و دلم نمیخواست بروم توی هال. مامان هم هر چند
دقیقه میآمد و میگفتن نمیآیی بیرون؟ شام نمیخوری؟ حالت بهتر شد؟ نمیدانم چرا
توجیح نمیشود که من دوست ندارم خودش را بیندازد وسط تنهایی من. با انواع و اقسام
دلایل و به شکلهای مختلف این موضوع را برایش توضیح دادهام اما هیچ نتیجهای
نداشته. آخرش با یک بشقاب میوه پوست کنده و خردشده آمد سراغم. بعد دوباره خوابیدم
تا صبح.
کلا
فکر کنم فقط کمبود خواب داشتم که الان حالم خوب است!
50
حالم خوب نیست. تمرکز ندارم. دلم میخواهد با مرد حرف بزنم
اما نمیشود. نه که نشود فرصت نیست. نه که فرصت نباشد نمیتوانم. هر جمعه که میبینمش
بعد یک هفتهای که ندیدمش حتی نمیدانم باید در مورد چی حرف بزنم. نمیتوانم بگویم
سلام! من حالم بد است. هی میگویم یک ساعت بعد میگویم. بعد از حرفهای معمول میگویم.
اما حتی حرف معمولی هم نمیزنم. دائم میگویم چرا حرف نمیزنی؟! آخرش کلافه میشود.
من هم کلافه میشوم از چیزهایی که میخواهم بگویم و نمیگویم. احساس میکنم مدتهاست
با هم حرف نزدهایم.
یک حس ناتمامی دارم. یک غم لعنتی که تمام نمیشود. یک غمی
که حتی نمیدانم از کجا آمده. مثل بنزینی است که ریخته روی سرم و فقط یک جرقه کوچک
شعلهورم میکند. یا عصبانی میشوم از هر چیزی یا گریه میکنم بی جهت. غمم یک حالت
سینوسی دارد که فقط کم و زیاد میشود. همیشه هست. پشت هر لبخندی. پشت هر قهقهای.
به من نزدیک است، حتی از شاهرگ گردن نزدیکتر...
49
دارم
فکر میکنم چند وقت است خودم را به چشم یک زن ندیدهام. زن بودنم را کنار گذاشتهام. دور شدهام از زن بودنم. انگار چیزی را گم کردهام. یک تکهای از من نیست. پازلم کامل نمیشود.
به خیلی چیزها که فکر میکنم نمیتوانم بر اساس زن بودنم تصمیم بگیرم. مدام فکر میکنم
زنها لابد یک چیزهایی برای خودشان دارند. یک اصولی، یک نگاهی، یک چیزی که
متفاوتشان میکند. من اما انگار شفاف شدهام و در دسته خاصی جا نمیگیرم. از کنار
هر چیزی که رد میشوم نمایی از همانم. این مرا میترساند. بهم گوشزد میکند که
دیگر خودم وجود ندارم. منی وجود ندارد. من همه هستم و خودم نیستم. «خودم» لابد
باید رنگ داشته باشد. شکلی داشته باشد که مال خودش باشد. متمایزش کند از دیگران.
من اما متمایز نیستم. شبحی شدهام که آرام و بی صدا از کنارتان عبور میکند. کسی
نمیبیندش. همه اینها من را میترساند. از تمام خصوصیات انسانی تنها ترس را خوب میشناسم
و غم را. غم آدم را شفاف میکند. بی رنگ میکند. دور میکند. دوووووووووووووووور...
48
منقبض
شدهام. این را خیلی خوب حس میکنم. دارم کنارهگیری میکنم دوباره. نه که حالم بد
باشد. خوبم، اما... همیشه یک امای لعنتی میآید وسط و همه چیز را خراب میکند.
الان که دارم اینها را مینویسم حدود یک ساعت است که سرگیجه دارم. انگار کن که توی
قایق باشی و موج نرمی بالا و پایینت کند. همانجورم. هیچ وقت دریا را دوست نداشتهام.
هیچ آرامشی برایم ندارد. حالا هم که گرفتار این موج شدهام و دارم تلو تلو میخورم.
بلند شدم برای خودم قهوه درست کنم، به همه در و دیوار های اطرافم تنه زدم. یک گنگی
عجیبی سرم را گرفته. از زیر چشمهایم به بالا فاز دیگری دارد و با بقیه بدنم
همخوان نیست.
دیروز
فهمیدم که منقبض شدهام. وقتی غروب از مترو پیاده شدم و نشستم روی صندلی ایستگاه.
دلم نمیخواست از جایم بلند شوم. حتی وقتی توی مترو هم بودم دلم نمیخواست پیاده
شوم. نشسته بودم روی صندلی ایستگاه و به قطارهایی که میآمدند و میرفتند نگاه میکردم.
نمیتوانم بگویم نگاه میکردم. چون اصلا نمیدیدمشان. فقط میخواستم همانجا
بنشینم. این جور وقتها انگار از خودم خالی شدهباشم انگار از خودم آمده باشم
بیرون، یک حس غریبی است که فقط غمگینم میکند. انگار منتظر کسی باشی که میدانی
نمیآید. انگار به نردههای ایستگاه رفته تکیه داده باشی...
هنوز
سرم موج دارد...
Subscribe to:
Posts (Atom)