52




آدم ترسوی ترسناکی که منم...
دلم غار تنهاییی می­خواهد همانقدر که دلم معاشرت می­خواهد. دلم میخواهد آدم­های جدید وارد زندگی­ام بشوند. اما پاشنه آشیل ماجرا دقیقا همین­جاست. من همیشه بدترین انتخاب­ها را داشته­ام. می­دانم که همیشه استثناء وجود دارد اما خیلی وقت است که بخش استثنای من تعطیل شده. آدم­هایی که می­شناسم و می­توانم باهاشان سلام و علیک کنم به تعداد انگشت­های دست تقلیل پیدا کرده­اند. اگر یک آشنای قدیمی را توی خیابان ببینم برای بعد از سلام و علیک هیچ حرفی ندارم.
راستش ترس برم می­دارد وقتی ارتباطم بیشتر از سلام می­شود. از آنجا که وقتی روی دور حرف زدن می­افتم از همه داشته و نداشته­هایم حرف می­زنم، بهترین راه را در سکوت دیده­ام و حالا از همین سکوت فراری­ام. از حرف زدن فراری­ام. از تنهایی می­ترسم. از معاشرت می­ترسم. از خودِ ستیزه­جوی تنهایی که هستم می­ترسم. از خودِ دمدمی مزاجی که هستم می­ترسم. از این هیولایی که در لباس میش هستم فراری­ام. از خودم که اینهمه به خودم بد می­گویم می­ترسم.
هر روز همه این ترس­ها را با خودم اینور و آنور می­برم. شب­ها باهاشان می­خوابم. توی مترو وقتی جایم را به خانمی که بچه دارد می­دهم یا وقتی که خودم را جمع­تر نمی­کنم تا یک نفر دیگر هم جا بشود، همه این ترس­ها همراهم است. کاش یکی تکانم می­داد و از خواب بیدار می­شدم. این ترس­ها کابوس­های روزانه من شده­اند. لابد برای همین است که شب­ها خواب نمی­بینم. دیگر از جیغ زدن نمی­ترسم. از بحث کردن فرار نمی­کنم. لابد برای همین­هاست که دوست دارم حرفم را به کرسی بنشانم. من آدم ترسناکی شده­ام. از خودم می­ترسم...



No comments:

Post a Comment