15


از پنجم عید آمده­ام سرکار. از هر نظر که بخواهم حساب کنم خیلی بهتر از توی خانه ماندن است. اینکه بنشینم توی خانه و مجبور باشم با مادرم حرف بزنم. خسته­ام. بی رحمانه به مغزم فشار می­آورم که طغیان نکنم. که از هم نپاشم.
دارم غر می­زنم. می­دانم. اینها را می­گویم که از توی مغزم بیاورمشان بیروون. توی سرم هی صدا می­پیچد. هی این حرف­ها و حرف­های مادرم و مزخرفات پدرم توی سرم چرخ می­خورد. دارم به خودم رحم می­کنم. به خودم کمک می­کنم که نمیرم از فشارهای وارده. میم اس ام اس داده که خوبی؟ می­گویم خوبم. نمی­گویم دارم له می­شوم. دلم می­سوزد. غصه می­خورد. اما من خوب نیستم. چراغ چشمک­زنم روشن شده و نمی­دانم کی منفجر می­شوم. اما یک چیز هست که سردم می­کند. تقریبا هر روز و هر لحظه به روز و ساعتی فکر می­کنم که در خانه را پشت سرم می­بندم و می­دانم که دیگر برنمی­گردم. هر شب قبل از خواب مثل یک کارگردان وسواسی صحنه را مرور می­کنم.
ناامیدم. می­دانم. بعضی وقت­ها احساس حقارت می­کنم. نه از وضعی که دارم. از اینکه می­بینم و می­دانم خیلی­ها مثل من هستند. گاهی وقت­ها فکر می­کنم دارم زیادی ناله می­کنم. اوضاع من آنقدرها هم بد نیست. خوب خوبش اینکه میم هست. گرمای دستش هست. گوش شنوایش هست. حرف­های مهربانش هست. آغوش امنش هست.
کاش می­شد از زندگی مرخصی گرفت. من احتیاج به یک مرخصی استعلاجی دارم.

14


اتاقم از صدقه سری اثاث­کشی شده مثل مرده­شورخانه با آن سرامیک­های سفید. نمی­دانم چه فکری کرده­اند وقتی تصمیم گرفتند کف تمام خانه را سرامیک سفید بزنند. کف اتاقم سرد است. مامان قالیچه کف اتاق را داده شسته­اند و نمی­گذارد پهن کنمش، بنابر این زمین نمی­توانم بنشینم و این اتفاق خیلی بدی است برای من که دایم روی زمین ولو بودم. همه زمانی که توی خانه­ام روی تخت می­گذرد و بیشتر وقت­ها زیر پتو. تختم وسط اتاق مثل یک جزیره است که کشفش کرده­ام و تنها ساکنش هستم...

13


آدم بد غذایی نیستم و تقریبا همه چیز می­خورم اما بعضی مزه­ها را نمی­توانم تحمل کنم. ناچارا! آنها را با هزار و یک چیز دیگر قاطی می­کنم تا قابل استفاده برای خودم باشند. این مثلا یک پیش زمینه بود برای اینکه بگویم برخوردم با حقایق هم همینطور است. قبولشان می­کنم اما کلی مخلفات اضافه­اش می­کنم تا بتوانم به خودم بخورانمش. حالا حقیقت این است که من تا با تمام وجود چیزی را نخواهم انجامش نمی­دهم ( به روایت اطرافیات: تنبل – از زیر کار دررو و در خوشبینانه­ترین حالت بیخیال) حتی اگر یک عزیزی هم خواسته باشد باز هم نمی­توانم. اصلا یک نیرویی من را بازمی­دارد. نمی­گذارد. می­کشدم و می­گوید «بشین سر جات» و طبیعتا من هم می­نشینم سر جام. حالا هم از آن وقت­هایی است که نشسته­ام سر جام. تکان هم نمی­خورم. حتی به روی خودم هم نمی­آورم. سوت زنان و خوش خوشان رد می­شوم از کنار موضوعی که برای همه اطرافیانم مهم است و برای من نیست. نه که نباشد ها  هست اما از ته دلم نمی­خواهمش. اینطوری هم نیست که تا آخر این نخواستن ادامه داشته باشد. مثلا شاید فردا یا یک ساعت دیگر از ته دل بخواهمش. آنوقت انقدر می­خواهمش که تمام تلاشم را می­کنم برای بدست آوردنش.
انگشترم چند روز است دایم از انگشتم می­افتد... دارم لاغر می­شوم. 

12



داشت شب می­شد. خیابان­ها شلوغ بود. راه می­رفتیم. انگار گفته باشند تا آخر دنیا وقت دارید. توی چشم­هایش یک چاه بود که آویزانش شده بودم. ترس نداشتم که بیافتم. ترس نداشتم که اگر بیفتم اینبار له می­شوم. یک جا ایستادیم که تاکسی سوار شویم. روبرویش که ایستادم دست­هام را گرفت. یادم افتاد. یادم افتاد خوابش را دیده بودم خیلی قبل­ها. خندید. خندیدم. دستم را رها کردم و رها شدم توی سیاهی چشم­هاش...

11

باید یک روزی بنشینم در رسای بوسه­های گاه و بیگاه حرف بزنم.
باید بگویم که جزیی از واجباتند. نه! اصلا خود واجبند. باید بگویم که چه هیجانی دارد لحظه درست را انتخاب کنی و بی که حواسش باشد ببوسی­اش. مثل چیدن سیب سرخ از درختی است که به کوچه سرک کشیده...

9


یک جور بدی بی­قرارام. دلشوره ندارم­ها فقط یک کارگر بی­فکری توی دلم کلنگ می­کوبد.
فکر نکنم با جمله بالا توانسته باشم همه حس و حالم را توضیح بدم. بعضی روزها سیستم گرمایشی برج منهدم می­شود و امروز از آن روزهاست. تقریبا دارم یخ می­زنم.برای خودم قهوه درست کرده­ام و نشسته­ام کنار پنجره. مردم هی حرکت می­کنند انگار که کوکشان کرده باشی. اصل قضیه همین است. کوکم تمام شده و کسی هم نمی­آید کوکم کند یعنی نه که کسی نیاید، میم یک تلاش­هایی انجام می­دهد اما فکر کنم یک جای کار می­لنگد. فکر کنم خراب شده­ام.
هنوز سردم  است. یک آهنگ ملویی هم گذاشتم که دست حواسم را گرفته با خودش برده. برای من آهنگ خوب جدا از همه معیارهای موسیقی­شناسانه و الخ، باید بتواند یک تصویر متناسب توی ذهنم خلق کند. یک جورهایی باید دلم بلرزد باهاش. این آهنگه الان دارد همین کار را می­کند. یک حس خوب گرمی که دلم می­خواهد تا مدت­ها ادامه پیدا کند. البته اگر این سرمای لعنتی بگذارد.
اکثر دوستانم ارتباط خوبی با خانواده­شان دارند. من اما تقریبا هر سه روز یکبار دلم می­خواهد بروم یک جایی خودم را گم و گور کنم اما میم اصلا موافق نیست. می­گوید وقتی از سر کار  تا خانه را تنها می­روی من نگرانم چه برسد به اینکه بخواهی یک جایی تنهایی زندگی کنی. بعد هم یک جور مظلومانه­ای می­گوید تو رو خدا بزار آرامش داشته باشم بتونم زودتر به کارا سر و سامون بدم. دلم برایش می­سوزد. دلم برای خودم هم می­سوزد. دلم برای مادرم هم می­سوزد که دین و مذهب برایش از نان شب واجب­تر است و با حرف­ها و کارهایش من را تبدیل کرده به یک ملحد بی­دین و دین­گریز و متنفر از هر چه قید و بند.

ناکوکم...

8


پنج شنبه ها را دوست دارم. مهربانند و آغوششان را برایت باز نگه داشته اند. می توانی بهشان پناه ببری. می توانی خستگی های کل هفته را با پنج شنبه ها فراموش کنی. پنج شنبه ها برای من پر امیدتر از روزهای اول هفته است حتی بس که متین و باوقار نشسته اند با بهشان برسی.  صبح های خلوتشان انگیزه بیرون آمدن می دهند به منی که کلافه می شوم از شلوغی اول صبح خیابان ها. تک و توک آدمی می بینی که دارند راهشان را می روند.
از اول صبح حالم خیلی خوب است. می دانم که بعداز ظهر یک پیاده روی طولانی به خودم هدیه می دهم. بعد می روم پیش میم. بعد هم گشت و گذار  دونفره...
ممنون پنج شنبه های دوست داشتنی...