از پنجم عید آمدهام سرکار. از هر نظر که بخواهم حساب کنم
خیلی بهتر از توی خانه ماندن است. اینکه بنشینم توی خانه و مجبور باشم با مادرم
حرف بزنم. خستهام. بی رحمانه به مغزم فشار میآورم که طغیان نکنم. که از هم نپاشم.
دارم غر میزنم. میدانم. اینها را میگویم که از توی مغزم بیاورمشان بیروون. توی سرم هی صدا میپیچد. هی
این حرفها و حرفهای مادرم و مزخرفات پدرم توی سرم چرخ میخورد. دارم به خودم رحم
میکنم. به خودم کمک میکنم که نمیرم از فشارهای وارده. میم اس ام اس داده که
خوبی؟ میگویم خوبم. نمیگویم دارم له میشوم. دلم میسوزد. غصه میخورد. اما من
خوب نیستم. چراغ چشمکزنم روشن شده و نمیدانم کی منفجر میشوم. اما یک چیز هست که
سردم میکند. تقریبا هر روز و هر لحظه به روز و ساعتی فکر میکنم که در خانه را
پشت سرم میبندم و میدانم که دیگر برنمیگردم. هر شب قبل از خواب مثل یک کارگردان
وسواسی صحنه را مرور میکنم.
ناامیدم. میدانم. بعضی
وقتها احساس حقارت میکنم. نه از وضعی که دارم. از اینکه میبینم و میدانم خیلیها
مثل من هستند. گاهی وقتها فکر میکنم دارم زیادی ناله میکنم. اوضاع من آنقدرها
هم بد نیست. خوب خوبش اینکه میم هست. گرمای دستش هست. گوش شنوایش هست. حرفهای
مهربانش هست. آغوش امنش هست.
کاش میشد از زندگی
مرخصی گرفت. من احتیاج به یک مرخصی استعلاجی دارم.