آدم بد غذایی نیستم و تقریبا همه چیز میخورم اما بعضی مزهها
را نمیتوانم تحمل کنم. ناچارا! آنها را با هزار و یک چیز دیگر قاطی میکنم تا
قابل استفاده برای خودم باشند. این مثلا یک پیش زمینه بود برای اینکه بگویم
برخوردم با حقایق هم همینطور است. قبولشان میکنم اما کلی مخلفات اضافهاش میکنم
تا بتوانم به خودم بخورانمش. حالا حقیقت این است که من تا با تمام وجود چیزی را
نخواهم انجامش نمیدهم ( به روایت اطرافیات: تنبل – از زیر کار دررو و در
خوشبینانهترین حالت بیخیال) حتی اگر یک عزیزی هم خواسته باشد باز هم نمیتوانم. اصلا یک نیرویی من را بازمیدارد. نمیگذارد. میکشدم و میگوید «بشین سر جات» و
طبیعتا من هم مینشینم سر جام. حالا هم از آن وقتهایی است که نشستهام سر جام. تکان هم نمیخورم. حتی به روی خودم هم نمیآورم. سوت زنان و خوش خوشان رد میشوم
از کنار موضوعی که برای همه اطرافیانم مهم است و برای من نیست. نه که نباشد ها هست اما از ته دلم نمیخواهمش. اینطوری هم نیست که تا آخر این نخواستن ادامه داشته
باشد. مثلا شاید فردا یا یک ساعت دیگر از ته دل بخواهمش. آنوقت انقدر میخواهمش که
تمام تلاشم را میکنم برای بدست آوردنش.
انگشترم چند روز است دایم از انگشتم میافتد... دارم لاغر
میشوم.
No comments:
Post a Comment