13


آدم بد غذایی نیستم و تقریبا همه چیز می­خورم اما بعضی مزه­ها را نمی­توانم تحمل کنم. ناچارا! آنها را با هزار و یک چیز دیگر قاطی می­کنم تا قابل استفاده برای خودم باشند. این مثلا یک پیش زمینه بود برای اینکه بگویم برخوردم با حقایق هم همینطور است. قبولشان می­کنم اما کلی مخلفات اضافه­اش می­کنم تا بتوانم به خودم بخورانمش. حالا حقیقت این است که من تا با تمام وجود چیزی را نخواهم انجامش نمی­دهم ( به روایت اطرافیات: تنبل – از زیر کار دررو و در خوشبینانه­ترین حالت بیخیال) حتی اگر یک عزیزی هم خواسته باشد باز هم نمی­توانم. اصلا یک نیرویی من را بازمی­دارد. نمی­گذارد. می­کشدم و می­گوید «بشین سر جات» و طبیعتا من هم می­نشینم سر جام. حالا هم از آن وقت­هایی است که نشسته­ام سر جام. تکان هم نمی­خورم. حتی به روی خودم هم نمی­آورم. سوت زنان و خوش خوشان رد می­شوم از کنار موضوعی که برای همه اطرافیانم مهم است و برای من نیست. نه که نباشد ها  هست اما از ته دلم نمی­خواهمش. اینطوری هم نیست که تا آخر این نخواستن ادامه داشته باشد. مثلا شاید فردا یا یک ساعت دیگر از ته دل بخواهمش. آنوقت انقدر می­خواهمش که تمام تلاشم را می­کنم برای بدست آوردنش.
انگشترم چند روز است دایم از انگشتم می­افتد... دارم لاغر می­شوم. 

No comments:

Post a Comment