غم دارم. مثل همه آدمهای روی زمین. غمم آنقدر عادی است که
نمیشود جایی گفتش. گاهی فکر میکنم چقدر این غمها حقیرند و من چرا اسیرشان شدهام؟
من چرا غوطهورم توی این همه غم. جوابی ندارم برایشان. هر چند یک نقابهای محکمی
ساختهام از خنده که کسی نبیندم. نبیند درونم را. اما هر بار که جلوی آینه میایستم
توی چشمهای خودم میبینم که چقدر دارند بزرگ میشوند. من فقط یک کار بلدم. اینکه
میخواهم فرار کنم. اصلا تا یک جایی میشود مقاومت کرد. میترسم اسیرشان بشوم اگر
تا الان نشده باشم. همه جا هستند لعنتیها. توی اتاق... توی آینه... توی خیابان...
توی آهنگی که میشنوم یا فیلمی که میبینم... همه جا هستند.
شخصیت دوگانهای دارم. صبورم در حد مرگ. بیصبرم در حد مرگ.
خودم را هر لحظه تجزیه و تقسیم میکنم بین این صبر و بی صبری. آنقدر که دیگر خودم
نیستم. دیگر نمیدانم صبورم یا بیصبر. زندگیام شده فیلم ترسناکی که فقط میشوم
ازش بگریزم. نمیشود خاموش کرد دستگاه را و به جاش یک فیلم عاشقانه دید. میشود یک
دستگاه دیگر روشن کنی اما این را نمیشود خاموش کرد. دلم به فیلم عاشقانهای خوش
است که توی آن یکی دستگاه در حال پخش است. دیالوگهایش گاهی آنقدر محسورم میکند
که صدای جیغهای فیلم ترسناک را نشنوم...