ببین یونیورس جان اگر راه داره یک کمی همراهی کن لطفاً
با تشکر

20


غم دارم. مثل همه آدم­های روی زمین. غمم آنقدر عادی است که نمی­شود جایی گفتش. گاهی فکر می­کنم چقدر این غم­ها حقیرند و من چرا اسیرشان شده­ام؟ من چرا غوطه­ورم توی این همه غم. جوابی ندارم برایشان. هر چند یک نقاب­های محکمی ساخته­ام از خنده که کسی نبیندم. نبیند درونم را. اما هر بار که جلوی آینه می­ایستم توی چشم­های خودم می­بینم که چقدر دارند بزرگ می­شوند. من فقط یک کار بلدم. اینکه می­خواهم فرار کنم. اصلا تا یک جایی می­شود مقاومت کرد. می­ترسم اسیرشان بشوم اگر تا الان نشده باشم. همه جا هستند لعنتی­ها. توی اتاق... توی آینه... توی خیابان... توی آهنگی که می­شنوم یا فیلمی که می­بینم... همه جا هستند.
شخصیت دوگانه­ای دارم. صبورم در حد مرگ. بی­صبرم در حد مرگ. خودم را هر لحظه تجزیه و تقسیم می­کنم بین این صبر و بی صبری. آنقدر که دیگر خودم نیستم. دیگر نمی­دانم صبورم یا بی­صبر. زندگی­ام شده فیلم ترسناکی که فقط می­شوم ازش بگریزم. نمی­شود خاموش کرد دستگاه را و به جاش یک فیلم عاشقانه دید. می­شود یک دستگاه دیگر روشن کنی اما این را نمی­شود خاموش کرد. دلم به فیلم عاشقانه­ای خوش است که توی آن یکی دستگاه در حال پخش است. دیالوگ­هایش گاهی آنقدر محسورم می­کند که صدای جیغ­های فیلم ترسناک را نشنوم...

19


فانتزی­هایم دارند تبدیل می­شوند به دم دست­ترین خواسته­های انسانی که من ازشان بی­بهره مانده­ام. دلم نوازش می­خواهد. آغوش مرد را می­خواهم. آغوش همراه با آرامش می­خواهم. اصلا فقط یک بغل کردن ساده می­خواهم. وقتی مدت­ها از آخرین آغوش می­گذرد بازوهایم درد می­گیرد. آنطور که دست­هایم را با جان­کندن بالا می­آورم. اینطور دردی دارم الان. 

18


یک مرحله­ای از زندگی هست که فقط می­تونی یه بسته تنقلات بگیری دستت و منتظر بشینی که برسی. باید بشینی ببینی کسی که فرمون دستشه از کدوم طرف داره می­ره یا حتی نبینی و تمام طول راه سرتو بچسبونی به شیشه و بخوابی. راه شاید طولانی باشه. راه شاید پر پیچ و خم باشه. شاید حالت تهوع بگیری حتی. اما نمیشه نری. نمیشه از زیرش در رفت. یه روزایی اینجوریه دیگه. اصلا این روزها هم برا خودشون اصالت دارن. میشه بعدن از این روزا حرف زد. میشه نشست راجع بهشون کتاب نوشت. میشه از چیزایی که دیدی با همسفرت حرف بزنی. با همه این حرف­ این روزها خیلی دردناکن. هر روز صبح که پا میشی درده میاد سراغت. تمام طول خواب هم مثل یه سایه ساکت نشسته بوده کنارت و تو سنگینی نگاهش رو روی خودت حس می­کردی.
مرد روزاهای بدی رو می­گذرونه و من هیچ کمکی ازم بر نمیاد. فقط کنارشم. فقط دستش رو می­گیرم تو دستم و فشار می­دم. مرد اما قویه. می­دونم این رو. می­دونم که می­دونه داره چیکار می­کنه. مثل من کم طاقت نیست. زود از پا در نمیاد. اما می­بینم که ته چشماش آروم نیست. هی موج می­زنه. درونش ناآرومه اما حتی نا آرومیه درونشم مثل سونامی­های دل من نیست که همه چیز رو خراب می­کنه. به مرد اعتماد دارم...

17


همه زندگی من یا توی این دفتر می­گذرد یا با مرد. فقط شب­ ها می­روم خانه که بخوابم. امروز کلی وقت گذاشتم و دفتر را مرتب کردم.  به مامان نگفته ام که اینجا تنها هستم آنوقت هر روز می­خواست روزی 10 بار زنگ بزند و از چند و چون  تنهایی من سوال کند.
خانه تازه نیاز به نقاشی و هزار تا چیز دیگر دارد. همه اسباب و اثاثیه توی جعبه­های مقوایی روی هم چیده شده و من دائم نگران کتاب­هایم هستم که نکند بلایی سرشان بیاید. شب­ها می­روم توی اتاقم و آهنگ گوش می­دهم و به مرد اس ام اس می­دهم. هنوز فرصت نکرده­ام برای در اتاقم دستگیره جدید بگیرم که کلید داشته باشد و من بتوانم در را از داخل قفل کنم. برای همین هر شب مامان و بابا هی می­آیند و در را باز می­کنند که ببینند من توی یک اتاقی که فقط یک تشک تویش است چکاری انجام می­دهم. لازم به گفتن نیست که در هم نمی­زنند.


16

ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﺎﻳﻴﻪ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﻳﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﻳﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ و ﻣﻴﺸﺴﺘﻴﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺻﺒﺢ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺻﺪ ﺗﺎ ﻳﻪ ﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺯﺩﻳﻢ و ﺷﺎﻳﺪ ﻭﺳﻂ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﯽ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻳﻢ. ﺻﺒﺢ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ…