20


غم دارم. مثل همه آدم­های روی زمین. غمم آنقدر عادی است که نمی­شود جایی گفتش. گاهی فکر می­کنم چقدر این غم­ها حقیرند و من چرا اسیرشان شده­ام؟ من چرا غوطه­ورم توی این همه غم. جوابی ندارم برایشان. هر چند یک نقاب­های محکمی ساخته­ام از خنده که کسی نبیندم. نبیند درونم را. اما هر بار که جلوی آینه می­ایستم توی چشم­های خودم می­بینم که چقدر دارند بزرگ می­شوند. من فقط یک کار بلدم. اینکه می­خواهم فرار کنم. اصلا تا یک جایی می­شود مقاومت کرد. می­ترسم اسیرشان بشوم اگر تا الان نشده باشم. همه جا هستند لعنتی­ها. توی اتاق... توی آینه... توی خیابان... توی آهنگی که می­شنوم یا فیلمی که می­بینم... همه جا هستند.
شخصیت دوگانه­ای دارم. صبورم در حد مرگ. بی­صبرم در حد مرگ. خودم را هر لحظه تجزیه و تقسیم می­کنم بین این صبر و بی صبری. آنقدر که دیگر خودم نیستم. دیگر نمی­دانم صبورم یا بی­صبر. زندگی­ام شده فیلم ترسناکی که فقط می­شوم ازش بگریزم. نمی­شود خاموش کرد دستگاه را و به جاش یک فیلم عاشقانه دید. می­شود یک دستگاه دیگر روشن کنی اما این را نمی­شود خاموش کرد. دلم به فیلم عاشقانه­ای خوش است که توی آن یکی دستگاه در حال پخش است. دیالوگ­هایش گاهی آنقدر محسورم می­کند که صدای جیغ­های فیلم ترسناک را نشنوم...

No comments:

Post a Comment