یک روزهایی هست که شادی. یاد یک روزهایی میافتی و ته دلت غنج میرود. یاد یک حرفهایی میافتی و دلت گرم میشود. اصلا دلت میخواهد از خوشی گریه کنی. سرکار نشستهای پشت میز و دستهایت را گذاشتهای زیر چانه و سه سال خاطره توی سرت هوهو میکنند. مثل بچههای شیطان میخواهند خودشان را جلو بیندازند و دیده شوند غافل از اینکه همهشان عزیزند و دوست داشتنی. هر چند لحظه روی یکی زوم میکنی و جزییات بیشتر را میبینی. یک لبخندی آرام آرام میآید و کل صورتت را پر میکند. داری تهران را بالا و پایین میکنی. از هر کوچهاش خاطرهای میریزید بیرون. چه خیابانهایی را که پیاده راه نرفتهاید. چه کافههایی که همدم ساعتهای کنار هم بودنتان نبودند. چه سیگارهایی که دود نکردهاید. روی چه نیمکتهایی که ننشستهاید. تهران را همیشه دوست داشتم. اما حالا تهران شهر من است. شهر عاشقانههای ماست. شهر دلتنگیها و خندههای ماست. کوچههای تهران ما را به یاد میآورند وقتی آرام قدم میزدیمشان، وقتی پچ پچ میکردیم، وقتی بلند بلند میخندیدیم و وقتی که گریه میکردیم. وقتی خسته بودیم.
یک روزهایی هست که شادی. یک موقعی چهارشنبهها روز ما بود. روز بدون چون و چرا با هم بودنمان. یک موقعی شد دوشنبهها. حالا هم پنج شنبهها. روزهای هفته مال ماست. همه ی صبحهای هفته که نتیجهاش میشود دیداری کوتاه. شوق دیدار خواب از سرت میپراند. عصرهایی که میشود قبل از رفتن به خانه کمی قدم زد تا تلخ و سیگاری کشید و چای و دارچین سفارش داد. روزهای هفته مال ماست وقتی شنبههای گاه و بیگاه سر میرسد و چه کسی میداند لذت این با هم بودنها را وقتی اول صبح داری توی خیابان قدم میزنی و دیگران با عجله میروند تا هفته جدیدشان را شروع کنند.
یک روزهایی هست که شادی. همان روزهایی که غمگینی. همان روزهایی که دلت دارد میترکد از غم. روزهایی که اشکهایت قطره قطره از چانهات میچکد پایین. همان روزها شادی که کسی هست که میشود برایش حرف زد. یک نفر که با بغض تو بغض کرده. یک نفر هست که مینشیند و زمین و زمان را به هم میدوزد تا اشکت را به لبخند تبدیل کند. یک نفر که برای خوشحال کردنت هر کاری میکند. بعد میبینی که داری میخندی. میبینی که نفس راحتی میکشد.
یک روزهایی هست که شادی. یک روزهایی که همهی روزهاست. حالا تقریبا سه سال شده که همه چیز مال من است، نه! مال ما دو نفر است. تمام دنیا برای ماست. همه لحظههای خوب برای ماست. همه شهر برای ماست.