30
از صبح دارم فکر میکنم دارم تمام فرصتهایم را به گا میفرستم. میفرستم
جایی که هیچ راهی برای برگشتنشان نیست. نشستهام و هیچ کاری نمیکنم. نشستهام و
غم گذشته را میخورم و دلم به آینده نیامده خوش است. از صبح ترس برم داشته. از صبح
دارم دنبال دستاویزی میگردم که خودم را نگه دارم. احساس میکنم دارم می افتم
پایین. کسی نیست دستم را بگیرد. تنهایی همیشه از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیکتر
است. همان موقعی که دل خوش کرده بودم به اینکه تنهایی دست از سرم برداشته و راهش
را کج کرده یک طرف دیگر، همان موقعها مثل سایه دنبالم بوده و داشته به ریشم میخندیده.
29
چند روز پیش توی تلخ نشسته بودیم. داشتیم سعی میکردیم
استعدادهای همدیگر رو کشف کنیم. در واقع مرد داشت سعی میکرد به من بقبولونه که
استعدادهای نهفتهای دارم که هنوز کشف نشده و قول داد که در آیندهای نزدیک خودش
کشفشون کند.
28
جهان چندمی ای که منم!
میشود روزها و ساعتها ساکت باشی. میشود هیچ حرفی نزنی.
میشود وقتی کسی ازت ساعت را میپرسد بگویی چهار و بیست دقیقه و راهت را ادامه
دهی. اگر کسی گفت سلام و تو در جوابش بگویی سلام، این حرف زدن نیست. یک چیزی است
مثل نفس کشیدن از نظر غیر ارادی بودنش نه از جنبه حیاتی بودن. میشود روزها و حتی
سالها حرف نزد. دوست ندارم حرف بزنم. مخصوصا وقتی خانه هستم. وقتی میرسم خانه
دلم میخواهد سکوت کنم. حرف که میزنم مثل اینکه توی کوهستان حرف بزنی میپیچد و
برمیگردد میخورد توی صورتت. مثل تف سربالا میماند. باید ساکت باشی و گاهی سر
تکان دهی. مرد میگوید باید یادشان بدهی که تو هم حرفهای خودت را داری. اما کدام
آدم و شصت سالهای نظرات و عقاید خداانگارنه خودش را کنار گذاشته که مادر یا پدر
من این کار را بکنند. خودم را بسته ام به کتاب و خواب. خوب جواب میدهد. در یک
عالم بیخبری سیر میکنی که کسی راهی به درونش ندارد.
ولو شدهام روی تخت کتاب میخوانم و مامان میآید مینشید کنارم
و حرف میزند و حرف میزند و حرف میزند. گاهی تمرکزم به هم میریزد اما دارم
تمرین میکنم که حواسم پرت نشود. یک جور
خودسازی و بیرحمی علیه محیطی که توش هستم. یک مقابله به مثل طبعا از نظر خودم
وگرنه همخانهایها که به هیچ جایشان نیست. اصولا وقتی با زندگیم سر لج میافتم
همیشه خودزنی میکنم. بیرحم میشوم نسبت به خودم. نه اینکه یونیورس عزیز همیشه
لای پر قو نگهمان داشته! اینطوری مثلا تلافی میکنم. طبعا از خودم هم خیلی راضی
هستم! این حرف نزدن هم از انواع استراتژیها متخاصمانهای ست که برای مبارزه
انتخاب میکنم. شدم مثل این کشورهای جهان چندمی. آنقدر درگیریهای داخلی و
قومی/قبیلهای دارند که کلا بیخیال خارج از مرزها شدهاند. آنقدر درگیری با داخل
خانه دارم که یادم میرود اصولا آدم زندهای هستم برای خودم و خدای ناکرده خواستههایی
دارد این آدم زنده. آدم زندهای که سی سال حرف نزده. ساکت نشسته تا هر کسی هر گِلی
که دوست دارد به زندگیاش بگیرد. حالا تازه دارد ماتحتش میسوزد و هر چندوقت یکبار
از پوستین دختر نجیب و سربه راه درمیآید و حرفهایی میزند که همخانهایها میمانند
این که لال بود کی زبان باز کرد؟!
دلم برای بیست و سه سالگیام میسوزد که تباه شده/زنده به
گور شده. دلم برای همین حالایم شور میزند. مثل آدمی گرسنه با ولع به همه لحظههایی
که هنوز دارد به باد میرود نگاه میکنم و دلم خوش است که خانه نیستم...
27
یک ماهی بود که منتظر مرخصی بودم تا کمی از فضای هر روز صبح
بلند شو و سرکار برو رها شوم. از همان اول صبح مرد را دیدم. قدم زدیم ساعت 9 صبح
از کتابفروشی نیک 6 تا کتاب خریدیم و خوش خوشان رفتیم یک جایی صبحانه بخوریم که
نشستیم به حرف زدن و دیدیم که ظهر شده و ناهار را هم همانجا خوردیم. بعد دوباره
راه افتادیم به قدم زدن و از آنجا که نمیشود ما پروژه کافه داشته باشیم و به تلخ
سری نزنیم، رفتیم و نشستیم و حرف زدیم. بعد هم رفتیم خانه. دقیقا به همین سادگی.
یک روزی که با هم بودیم. مشکل اما اینجاست که من این روز کفافم نمیدهد. دلم
روزهای اینطوری بیشتری میخواهد. دلم آسمان میخواهد. دلم آفتاب میخواهد. دلم بیقیدی
میخواهد.
هیچ احساسی ندارم. دقیقا هیچ چی. هر کاری که میکنم مخصوصا
وقتهایی که اینجا توی دفتر هستم، همه از یک هیچ بزرگ شروع میشود. همه از یک
خلایی آغاز میشود که من درش سرگردانم. یکی مرا گذاشته آنجا و یادش رفته برم دارد،
همین. من انگار یک جایی جاماندهام. هی کتاب میخوانم. موروکامی میخوانم. لذت میبرم.
به خودم همین چیزهای ساده را میتوانم هدیه بدهم. هیچ چیز بزرگی ندارم جز یک طومار
آرزوی بزرگ.
25
آیدای آهو نمیشوی نوشته باید چند تا هندوانه را با هم بلند
کنید. گیرم یکی دوتایش هم بیفتد زمین. مدتهاست دارم صبر میکنم که وقت یه چیزهایی
برسه. هم خودم میدونم هم شما که هیچ وقت اون زمانهای خاص نمیرسن. باید تو یه
لحظه تصمیم بگیری و شروع کنی و به هر قیمتی قدمهاتو شل نکنی. خب نکته اینجاست که
منی که لالایی بلدم چرا خوابم نمیبره؟! سوال خوبیه اما جواب خوبی براش ندارم. تو
همه کارهام از یه طرف پشت بوم میافتم. باید پس گردن خودم رو بگیرم و خودم رو
مجبور کنم.
یه لحظههایی تو زندگی هر کسی هست که به گذشته نگاه میکنه.
من از نگاه کردم به گذشته وحشت دارم. گذشته برام یه غول بزرگه که دنبالم کرده و
باعث می برای فرار کردن ازش هر راهی که جلوی پام قرار میگیره رو انتخاب کنم.
باید یه جایی یه دری باشه تا گذشتههام رو پشت اون در بزارم. بعد یه نفس راحت بکشم
و سر بگردونم و ببینم خب حالا کجا هستم.
این دقیقا همون جاست که باید بعدش چند تا هندوانه رو با هم
بلند کنم. باید بجنبم و یه کاری بکنم.
پ.ن: آیا کسی اینجا را میخواند اصلا؟
24
با همه این تلاشها من هنوز خود واقعیم نیستم. میترسم از
این من نبودن. شبها گاهی فکر میکنم واقعیتم کدام است؟ کدام اخلاقم برای خودم
است؟ کدام حرفم از ته دل است. جایی که ایستادهام اصلا با کسی که درون خودم میشناسم
همخوانی ندارد. دلم کمی تفریح میخواهد...
منو به حال خودم رها کنید...
23
توی اینترنت چرخ میزنم. وبلاگ میخوانم
. خیلی وقت است حوصله ندارم. حوصله هیچ چیز را حتی خودم. کاش میشد یک خطی باشد که
وقتی حوصله نداری بری آنطرفش بنشینی و فقط یک چیزهای ضروری با خودت ببری. دیگران
هم بدانند که الان وقت مناسبی برای معاشرت
با تو نیست. بدون اصطکاک از کنارت رد بشوند. وبلاگها را که میخوانم یک چیزهای
مشترکی میبینم که دوباره سرم را فرو میبرم توی خودم و نگاه میکنم به چیزی که
هستم. همه یک غم لعنتی توی خودشان دارند که دارد ازشان میخورد. مثل یک مرض مسری
شده. همه دارندش اما به کسی چیزی نمیگویند. با دردشان میسازند و عادی زندگی میکنند.
این عادی بودن وجه مشترک همهمان است. همه عادی هستیم و اگر ازمان بپرسند چطوری یک
لبخندی مینشیند روی لبمان و میگوییم خوبیم. اما همان لحظه، درست همان لحظه خوب
میدانیم که خوب نیستیم. یک درد کشنده از حس تنهایی در ما زندگی میکند. از وقتی
که یادم میآید مادرم در مقابل دیگران از من حمایت کرده. در همه شرایط خیلی محکم
پشتم ایستاده و نگذاشته خم به ابرو بیاورم. اما درد درست از همانجایی شروع میشود
که انتظار نداری. مادرم خودش یک زخم بزرگ دردناک است که هیچ کاریش نمیشود کرد.
آنقدر کاری و عمیق است که فقط باید دراز بکشی و بمیری. کاش یکی هم بود از من در
مقابل مادرم حمایت کند. آنقدر که فکر میکند محق است که همه چیز زندگی من زیر نظرش
باشد. آنقدر که فکر میکند من اگر نباشد خواهم مرد. آنقدر که فکر میکند درست است
و من نادرست. گاهی وقتها خیلی دوستش دارم. وقتی بدون هیچ برخوردی مهربان است و
گرمی دوست داشتنش میرود زیر پوستم. آن وقت خر میشوم که بنشینم و حرف بزنم باهاش.
از چیزهایی بگویم برایش که فکرش را هم نمیکند. آخ که چقدر دوست دارم خود واقعی م را دوست داشته باشد نه این نقاب شکسته
که دیگر روی زندگیم بند نمیشود. بعد ترس برم میدارد که میشکند. زجر میکشد.
دلم نمیآید. همچنان چیزهایی که دوست دارد بشنود را میگویمم و هر روز هم دورتر میشوم
ازش. یک جور مزمنی هر روز به خودم و مادرم فکر میکنم. هر روز دلم میگیرد. هر روز
این غم را با خودم جابجا میکنم. هر روز تنهاتر میشوم...
یک روزی باید از پدرم هم بنویسم...
22
میخواهم تو هفته آینده مرخصی بگیرم. باید چند روز جلوتر خبر
بدم. چند هفتهای میشود
که میخواهم این کار را بکنم. اما این اسباب کشی احمقانه نگذاشته. هنوز که هنوز
است وسایل توی خانه ولو هستند. هیچ تلاشی هم نمیکنند که خودشان را از این وسط جمع
کنند. مامان که فقط غر میزند. بعد از ظهرها که جنازهام را میبرم خانه (وقتی میگویم
جنازه لابد فکر میکنید من هر روز توی این دفتر کوه جابجا میکنم! نخیر کاملا در
اشتباهید. من هیچ کار مفیدی انجام نمیدهم. هی تلفن میزنم و تلفنم زنگ میخورد
اما دریغ از یک کار مفید. چیزی که میفروشم و برایش مشتری پیدا میکنم به هیچ جایم
نیست.) میگفتم، جنازهام را که میبرم خانه تازه باید گوش به فرمان مامان باشم تا
بگوید چهکار کنیم. سلیقهمان هم محض رضای خدا هیچ شباهتی هر چند جزیی به هم
ندارد. من از چیدمان آشپزخانه ایراد میگیرم و اون هم از اتاق من. توی شرکت که
هستم مدام فکر میکنم باید زودتر شر چیدمان منزل محترم تمام شود. توی خانه که هستم
مدام فکر میکنم باید یک مرخصی بگیرم تا بیشتر از این به گا نرفتهام. به گا رفتن
از آن حرفهایی بود که تا چند سال قبل حتی به زبان نمیآوردمش. (بله همچین آدمی
بودم من. بسیار پاستوریزه). مرد تأثیرات زیادی روی من داشت یکیش هم سر ریز کردن
حرفهای رکیک فروخورده من بود. حرفهایی که برایم تابو بودند و من یک جورهایی میترسیدم
از گفتنشان. کلا آدم ترسویی هستم. میترسم از اینکه چیزهایی که دارم را از دست
بدم. سفت میچسبم بهشان. دورشان چمبره میزنم و نگران از دست دادنشان هستم. وقتی
نگران میشوم مثل گربه چنگ میاندازم و هیچ کس حتی خودم در امان نیست. من هنوز
موضع مشخصی در مورد تناسخ ندارم اما اگر بخواهم قبول کنم تناسخ را باید بگویم که
در یکی از زندگیهای قبلیام یحتمل گربهای بودهام برای خودم. اصلا شاید همین
باشد که میمیرم برای گربهها.
21
حس بدی دارم. انگار یک نفر/ یک عزیزی
جلوی چشمت پرپر بزند و تو کاری نکنی. من کاری نمیکنم. همین خودش به تنهایی یک
فاجعه بزرگ است. مدتی است برای زندگیام کاری نمیکنم. برای روزهای عزیزی که میآیند
و میروند. من فقط ازشان عبور میکنم. آنهم سرسری و بی حوصله. الان دارم خیلی واضح
برای روزهایی که رفتهاند تأسف میخورم. انگار دارم تمام میشوم. شدهام یک لیوانی
که ترک دارد و نمیشود تویش چایی خورد. یک درد مزمنی است که با من هست. از وقتی که
بیدار میشوم تا وقتی میخواهم بخوابم. همه زمانها بیاستثنا و بیرحمانه در من بالا
و پایین میرود. هی دلم میخواهد یک کاری بکنم. اما بعدش میزنم توی سر دل که خب
چه غلطی بکنم که اینطوری نباشم! نمیدانم. این ندانستن خیلی بد است. بدترش اینکه
نمیشود پرسید. اصلا اینکه میگویند وقتی چیزی را نمیدانید بپرسید خیلی حرف
احمقانهای است. خب من الان از کی بپرسم که چرا اینطوری هستم؟؟ مثل قطار ترمز
بریدهای شدهام که میدانم آخر از ریل خارج میشوم و فاجعه به بار میآورم.
دلم میخواهد توی این هوای بهاری بروم توی خیابان. توی همین
خیابانهای شلوغ تهران. دلم میخواهد یک کسی بیاید بگوید: «ببین... خوب حواست را
جمع کن... اینطور باید زندگی کنی... سخت نگیر لعنتی.. ببین اینهمه چیزهای کوچک هست
که خوشبختی میآورد، دریابشان... تو که بلد بودی بخندی... بخند... بلند بخند...
اصلا بگذار وقتی میخندی همه برگردند و نگاهت کنند... تو بخند... آهان... حالا
شد... یاد گرفتی...؟» بعد ببینم هه چه همه آسان است زندگی کردن و من بلد بودمش
اصلا از همان اول. بعد خوش و خرم زندگی کنم برای خودم.
Subscribe to:
Posts (Atom)