31

شال بنفشه را سر کرده­ام. همان که یک سال و نیم پیش برایم خرید. دوستش دارم. چتری­هایم را هم ریخته­ام توی صورتم. روژ لب بنفشه را هم که چند وقت پیش برایم خرید زده­ام. کتونی سورمه­ای را هم که هر کدام یک جفت خریدیم را هم پوشیده­ام. راضیم از خودم امروز...

30

از صبح دارم فکر می­کنم دارم تمام فرصت­هایم را به گا می­فرستم. می­فرستم جایی که هیچ راهی برای برگشتنشان نیست. نشسته­ام و هیچ کاری نمی­کنم. نشسته­ام و غم گذشته را می­خورم و دلم به آینده نیامده خوش است. از صبح ترس برم داشته. از صبح دارم دنبال دستاویزی می­گردم که خودم را نگه دارم. احساس می­کنم دارم می افتم پایین. کسی نیست دستم را بگیرد. تنهایی همیشه از آنچه فکر می­کنیم به ما نزدیک­تر است. همان موقعی که دل خوش کرده بودم به اینکه تنهایی دست از سرم برداشته و راهش را کج کرده یک طرف دیگر، همان موقع­­ها مثل سایه دنبالم بوده و داشته به ریشم می­خندیده.

29


چند روز پیش توی تلخ نشسته بودیم. داشتیم سعی می­کردیم استعدادهای همدیگر رو کشف کنیم. در واقع مرد داشت سعی می­کرد به من بقبولونه که استعدادهای نهفته­ای دارم که هنوز کشف نشده و قول داد که در آینده­ای نزدیک خودش کشفشون کند.

هزار جهد بکردم که یار من باشی...

28


جهان چندمی ای که منم!

می­شود روزها و ساعت­ها ساکت باشی. می­شود هیچ حرفی نزنی. می­شود وقتی کسی ازت ساعت را می­پرسد بگویی چهار و بیست دقیقه و راهت را ادامه دهی. اگر کسی گفت سلام و تو در جوابش بگویی سلام، این حرف زدن نیست. یک چیزی است مثل نفس کشیدن از نظر غیر ارادی بودنش نه از جنبه حیاتی بودن. می­شود روزها و حتی سال­ها حرف نزد. دوست ندارم حرف بزنم. مخصوصا وقتی خانه هستم. وقتی می­رسم خانه دلم می­خواهد سکوت کنم. حرف که می­زنم مثل اینکه توی کوهستان حرف بزنی می­پیچد و برمی­گردد می­خورد توی صورتت. مثل تف سربالا می­ماند. باید ساکت باشی و گاهی سر تکان دهی. مرد می­گوید باید یادشان بدهی که تو هم حرف­های خودت را داری. اما کدام آدم و شصت ساله­ای نظرات و عقاید خداانگارنه خودش را کنار گذاشته که مادر یا پدر من این کار را بکنند. خودم را بسته ­ام به کتاب و خواب. خوب جواب می­دهد. در یک عالم بی­خبری سیر می­کنی که کسی راهی به درونش ندارد.
ولو شده­ام روی تخت کتاب می­خوانم و مامان می­آید می­نشید کنارم و حرف می­زند و حرف می­زند و حرف می­زند. گاهی تمرکزم به هم می­ریزد اما دارم تمرین می­کنم که حواسم پرت نشود.  یک جور خودسازی و بی­رحمی علیه محیطی که توش هستم. یک مقابله به مثل طبعا از نظر خودم وگرنه هم­خانه­ای­ها که به هیچ جایشان نیست. اصولا وقتی با زندگی­م سر لج می­افتم همیشه خودزنی می­کنم. بی­رحم می­شوم نسبت به خودم. نه اینکه یونیورس عزیز همیشه لای پر قو نگهمان داشته! اینطوری مثلا تلافی می­کنم. طبعا از خودم هم خیلی راضی هستم! این حرف نزدن هم از انواع استراتژی­ها متخاصمانه­ای ست که برای مبارزه انتخاب می­کنم. شد­م مثل این کشورهای جهان چندمی. آنقدر درگیری­های داخلی و قومی/قبیله­ای دارند که کلا بی­خیال خارج از مرز­ها شده­اند. آنقدر درگیری با داخل خانه دارم که یادم می­رود اصولا آدم زنده­ای هستم برای خودم و خدای ناکرده خواسته­هایی دارد این آدم زنده. آدم زنده­ای که سی سال حرف نزده. ساکت نشسته تا هر کسی هر گِلی که دوست دارد به زندگی­اش بگیرد. حالا تازه دارد ماتحتش می­سوزد و هر چندوقت یکبار از پوستین دختر نجیب و سربه راه درمی­آید و حرف­هایی می­زند که هم­خانه­ای­ها می­مانند این که لال بود کی زبان باز کرد؟!
دلم برای بیست و سه سالگی­ام می­سوزد که تباه شده/زنده به گور شده. دلم برای همین حالایم شور می­زند. مثل آدمی گرسنه با ولع به همه لحظه­هایی که هنوز دارد به باد می­رود نگاه می­کنم و دلم خوش است که خانه نیستم...

27


یک ماهی بود که منتظر مرخصی بودم تا کمی از فضای هر روز صبح بلند شو و سرکار برو رها شوم. از همان اول صبح مرد را دیدم. قدم زدیم ساعت 9 صبح از کتابفروشی نیک 6 تا کتاب خریدیم و خوش خوشان رفتیم یک جایی صبحانه بخوریم که نشستیم به حرف زدن و دیدیم که ظهر شده و ناهار را هم همانجا خوردیم. بعد دوباره راه افتادیم به قدم زدن و از آنجا که نمی­شود ما پروژه کافه داشته باشیم و به تلخ سری نزنیم، رفتیم و نشستیم و حرف زدیم. بعد هم رفتیم خانه. دقیقا به همین سادگی. یک روزی که با هم بودیم. مشکل اما اینجاست که من این روز کفافم نمی­دهد. دلم روزهای اینطوری بیشتری می­خواهد. دلم آسمان می­خواهد. دلم آفتاب می­خواهد. دلم بی­قیدی می­خواهد.
هیچ احساسی ندارم. دقیقا هیچ چی. هر کاری که می­کنم مخصوصا وقت­هایی که اینجا توی دفتر هستم، همه از یک هیچ بزرگ شروع می­شود. همه از یک خلایی آغاز می­شود که من درش سرگردانم. یکی مرا گذاشته آنجا و یادش رفته برم دارد، همین. من انگار یک جایی جامانده­ام. هی کتاب می­خوانم. موروکامی می­خوانم. لذت می­برم. به خودم همین چیزهای ساده را می­توانم هدیه بدهم. هیچ چیز بزرگی ندارم جز یک طومار آرزوی بزرگ. 

صرفا جهت اطلاع!






بالاخره مرخصی گرفتم...

25


آیدای آهو نمی­شوی نوشته باید چند تا هندوانه را با هم بلند کنید. گیرم یکی دوتایش هم بیفتد زمین. مدت­هاست دارم صبر می­کنم که وقت یه چیزهایی برسه. هم خودم می­دونم هم شما که هیچ وقت اون زمان­های خاص نمی­رسن. باید تو یه لحظه تصمیم بگیری و شروع کنی و به هر قیمتی قدم­هاتو شل نکنی. خب نکته اینجاست که منی که لالایی بلدم چرا خوابم نمی­بره؟! سوال خوبیه اما جواب خوبی براش ندارم. تو همه کارهام از یه طرف پشت بوم می­افتم. باید پس گردن خودم رو بگیرم و خودم رو مجبور کنم.
یه لحظه­هایی تو زندگی هر کسی هست که به گذشته نگاه می­کنه. من از نگاه کردم به گذشته وحشت دارم. گذشته برام یه غول بزرگه که دنبالم کرده و باعث می­ برای فرار کردن ازش هر راهی که جلوی پام قرار می­گیره رو انتخاب کنم. باید یه جایی یه دری باشه تا گذشته­هام رو پشت اون در بزارم. بعد یه نفس راحت بکشم و سر بگردونم و ببینم خب حالا کجا هستم.
این دقیقا همون جاست که باید بعدش چند تا هندوانه رو با هم بلند کنم. باید بجنبم و یه کاری بکنم.

پ.ن: آیا کسی اینجا را می­خواند اصلا؟

باس یه قانونی هم باشه که یه روزایی اول صبح از شرکت بهت sms بدن شما امروز تعطیلی... برو خوش باش!

24

با همه این تلاش­ها من هنوز خود واقعی­م نیستم. می­ترسم از این من نبودن. شب­ها گاهی فکر می­کنم واقعیتم کدام است؟ کدام اخلاقم برای خودم است؟ کدام حرفم از ته دل است. جایی که ایستاده­ام اصلا با کسی که درون خودم می­شناسم همخوانی ندارد. دلم کمی تفریح می­خواهد...
منو به حال خودم رها کنید...

23


 توی اینترنت چرخ می­زنم. وبلاگ می­خوانم . خیلی وقت است حوصله ندارم. حوصله هیچ چیز را حتی خودم. کاش می­شد یک خطی باشد که وقتی حوصله نداری بری آنطرفش بنشینی و فقط یک چیزهای ضروری با خودت ببری. دیگران هم  بدانند که الان وقت مناسبی برای معاشرت با تو نیست. بدون اصطکاک از کنارت رد بشوند. وبلاگ­ها را که می­خوانم یک چیزهای مشترکی می­بینم که دوباره سرم را فرو می­برم توی خودم و نگاه می­کنم به چیزی که هستم. همه یک غم لعنتی توی خودشان دارند که دارد ازشان می­خورد. مثل یک مرض مسری شده. همه دارندش اما به کسی چیزی نمی­گویند. با دردشان می­سازند و عادی زندگی می­کنند. این عادی بودن وجه مشترک همه­مان است. همه عادی هستیم و اگر ازمان بپرسند چطوری یک لبخندی می­نشیند روی لبمان و می­گوییم خوبیم. اما همان لحظه، درست همان لحظه خوب می­دانیم که خوب نیستیم. یک درد کشنده از حس تنهایی در ما زندگی می­کند. از وقتی که یادم می­آید مادرم در مقابل دیگران از من حمایت کرده. در همه شرایط خیلی محکم پشتم ایستاده و نگذاشته خم به ابرو بیاورم. اما درد درست از همانجایی شروع می­شود که انتظار نداری. مادرم خودش یک زخم بزرگ دردناک است که هیچ کاریش نمی­شود کرد. آنقدر کاری و عمیق است که فقط باید دراز بکشی و بمیری. کاش یکی هم بود از من در مقابل مادرم حمایت کند. آنقدر که فکر می­کند محق است که همه چیز زندگی من زیر نظرش باشد. آنقدر که فکر می­کند من اگر نباشد خواهم مرد. آنقدر که فکر می­کند درست است و من نادرست. گاهی وقت­ها خیلی دوستش دارم. وقتی بدون هیچ برخوردی مهربان است و گرمی دوست داشتنش می­رود زیر پوستم. آن وقت خر می­شوم که بنشینم و حرف بزنم باهاش. از چیزهایی بگویم برایش که فکرش را هم نمی­کند. آخ که چقدر دوست دارم خود  واقعی م را دوست داشته باشد نه این نقاب شکسته که دیگر روی زندگی­م بند نمی­شود. بعد ترس برم می­دارد که می­شکند. زجر می­کشد. دلم نمی­آید. همچنان چیزهایی که دوست دارد بشنود را می­گویمم و هر روز هم دورتر می­شوم ازش. یک جور مزمنی هر روز به خودم و مادرم فکر می­کنم. هر روز دلم می­گیرد. هر روز این غم را با خودم جابجا می­کنم. هر روز تنهاتر می­شوم...




یک روزی باید از پدرم هم بنویسم...

22


میخواهم تو هفته آینده مرخصی بگیرم. باید چند روز جلوتر خبر بدم. چند هفته­ای می­شود که می­خواهم این کار را بکنم. اما این اسباب کشی احمقانه نگذاشته. هنوز که هنوز است وسایل توی خانه ولو هستند. هیچ تلاشی هم نمی­کنند که خودشان را از این وسط جمع کنند. مامان که فقط غر می­زند. بعد از ظهرها که جنازه­ام را می­برم خانه (وقتی می­گویم جنازه لابد فکر می­کنید من هر روز توی این دفتر کوه جابجا می­کنم! نخیر کاملا در اشتباهید. من هیچ کار مفیدی انجام نمی­دهم. هی تلفن می­زنم و تلفنم زنگ می­خورد اما دریغ از یک کار مفید. چیزی که می­فروشم و برایش مشتری پیدا می­کنم به هیچ جایم نیست.) می­گفتم، جنازه­ام را که می­برم خانه تازه باید گوش به فرمان مامان باشم تا بگوید چه­کار کنیم. سلیقه­مان هم محض رضای خدا هیچ شباهتی هر چند جزیی به هم ندارد. من از چیدمان آشپزخانه ایراد می­گیرم و اون هم از اتاق من. توی شرکت که هستم مدام فکر می­کنم باید زودتر شر چیدمان منزل محترم تمام شود. توی خانه که هستم مدام فکر می­کنم باید یک مرخصی بگیرم تا بیشتر از این به گا نرفته­ام. به گا رفتن از آن حرف­هایی بود که تا چند سال قبل حتی به زبان نمی­آوردمش. (بله همچین آدمی بودم من. بسیار پاستوریزه). مرد تأثیرات زیادی روی من داشت یکی­ش هم سر ریز کردن حرف­های رکیک فروخورده من بود. حرف­هایی که برایم تابو بودند و من یک جورهایی می­ترسیدم از گفتنشان. کلا آدم ترسویی هستم. می­ترسم از اینکه چیزهایی که دارم را از دست بدم. سفت می­چسبم بهشان. دورشان چمبره می­زنم و نگران از دست دادنشان هستم. وقتی نگران می­شوم مثل گربه چنگ می­اندازم و هیچ کس حتی خودم در امان نیست. من هنوز موضع مشخصی در مورد تناسخ ندارم اما اگر بخواهم قبول کنم تناسخ را باید بگویم که در یکی از زندگی­های قبلی­ام یحتمل گربه­ای بوده­ام برای خودم. اصلا شاید همین باشد که می­میرم برای گربه­ها. 

21


حس بدی دارم. انگار یک نفر/ یک عزیزی جلوی چشمت پرپر بزند و تو کاری نکنی. من کاری نمی­کنم. همین خودش به تنهایی یک فاجعه بزرگ است. مدتی است برای زندگی­ام کاری نمی­کنم. برای روزهای عزیزی که می­آیند و می­روند. من فقط ازشان عبور می­کنم. آنهم سرسری و بی حوصله. الان دارم خیلی واضح برای روزهایی که رفته­اند تأسف می­خورم. انگار دارم تمام می­شوم. شده­ام یک لیوانی که ترک دارد و نمی­شود تویش چایی خورد. یک درد مزمنی است که با من هست. از وقتی که بیدار می­شوم تا وقتی می­خواهم بخوابم. همه زمان­ها بی­استثنا و بی­رحمانه در من بالا و پایین می­رود. هی دلم می­خواهد یک کاری بکنم. اما بعدش می­زنم توی سر دل که خب چه غلطی بکنم که اینطوری نباشم! نمی­دانم. این ندانستن خیلی بد است. بدترش اینکه نمی­شود پرسید. اصلا اینکه می­گویند وقتی چیزی را نمی­دانید بپرسید خیلی حرف احمقانه­ای است. خب من الان از کی بپرسم که چرا اینطوری هستم؟؟ مثل قطار ترمز بریده­ای شده­ام که می­دانم آخر از ریل خارج می­شوم و فاجعه به بار می­آورم.
دلم می­خواهد توی این هوای بهاری بروم توی خیابان. توی همین خیابان­های شلوغ تهران. دلم می­خواهد یک کسی بیاید بگوید: «ببین... خوب حواست را جمع کن... اینطور باید زندگی کنی... سخت نگیر لعنتی.. ببین اینهمه چیزهای کوچک هست که خوشبختی می­آورد، دریابشان... تو که بلد بودی بخندی... بخند... بلند بخند... اصلا بگذار وقتی می­خندی همه برگردند و نگاهت کنند... تو بخند... آهان... حالا شد... یاد گرفتی...؟» بعد ببینم هه چه همه آسان است زندگی کردن و من بلد بودمش اصلا از همان اول. بعد خوش و خرم زندگی کنم برای خودم.