28


جهان چندمی ای که منم!

می­شود روزها و ساعت­ها ساکت باشی. می­شود هیچ حرفی نزنی. می­شود وقتی کسی ازت ساعت را می­پرسد بگویی چهار و بیست دقیقه و راهت را ادامه دهی. اگر کسی گفت سلام و تو در جوابش بگویی سلام، این حرف زدن نیست. یک چیزی است مثل نفس کشیدن از نظر غیر ارادی بودنش نه از جنبه حیاتی بودن. می­شود روزها و حتی سال­ها حرف نزد. دوست ندارم حرف بزنم. مخصوصا وقتی خانه هستم. وقتی می­رسم خانه دلم می­خواهد سکوت کنم. حرف که می­زنم مثل اینکه توی کوهستان حرف بزنی می­پیچد و برمی­گردد می­خورد توی صورتت. مثل تف سربالا می­ماند. باید ساکت باشی و گاهی سر تکان دهی. مرد می­گوید باید یادشان بدهی که تو هم حرف­های خودت را داری. اما کدام آدم و شصت ساله­ای نظرات و عقاید خداانگارنه خودش را کنار گذاشته که مادر یا پدر من این کار را بکنند. خودم را بسته ­ام به کتاب و خواب. خوب جواب می­دهد. در یک عالم بی­خبری سیر می­کنی که کسی راهی به درونش ندارد.
ولو شده­ام روی تخت کتاب می­خوانم و مامان می­آید می­نشید کنارم و حرف می­زند و حرف می­زند و حرف می­زند. گاهی تمرکزم به هم می­ریزد اما دارم تمرین می­کنم که حواسم پرت نشود.  یک جور خودسازی و بی­رحمی علیه محیطی که توش هستم. یک مقابله به مثل طبعا از نظر خودم وگرنه هم­خانه­ای­ها که به هیچ جایشان نیست. اصولا وقتی با زندگی­م سر لج می­افتم همیشه خودزنی می­کنم. بی­رحم می­شوم نسبت به خودم. نه اینکه یونیورس عزیز همیشه لای پر قو نگهمان داشته! اینطوری مثلا تلافی می­کنم. طبعا از خودم هم خیلی راضی هستم! این حرف نزدن هم از انواع استراتژی­ها متخاصمانه­ای ست که برای مبارزه انتخاب می­کنم. شد­م مثل این کشورهای جهان چندمی. آنقدر درگیری­های داخلی و قومی/قبیله­ای دارند که کلا بی­خیال خارج از مرز­ها شده­اند. آنقدر درگیری با داخل خانه دارم که یادم می­رود اصولا آدم زنده­ای هستم برای خودم و خدای ناکرده خواسته­هایی دارد این آدم زنده. آدم زنده­ای که سی سال حرف نزده. ساکت نشسته تا هر کسی هر گِلی که دوست دارد به زندگی­اش بگیرد. حالا تازه دارد ماتحتش می­سوزد و هر چندوقت یکبار از پوستین دختر نجیب و سربه راه درمی­آید و حرف­هایی می­زند که هم­خانه­ای­ها می­مانند این که لال بود کی زبان باز کرد؟!
دلم برای بیست و سه سالگی­ام می­سوزد که تباه شده/زنده به گور شده. دلم برای همین حالایم شور می­زند. مثل آدمی گرسنه با ولع به همه لحظه­هایی که هنوز دارد به باد می­رود نگاه می­کنم و دلم خوش است که خانه نیستم...

No comments:

Post a Comment