یک ماهی بود که منتظر مرخصی بودم تا کمی از فضای هر روز صبح
بلند شو و سرکار برو رها شوم. از همان اول صبح مرد را دیدم. قدم زدیم ساعت 9 صبح
از کتابفروشی نیک 6 تا کتاب خریدیم و خوش خوشان رفتیم یک جایی صبحانه بخوریم که
نشستیم به حرف زدن و دیدیم که ظهر شده و ناهار را هم همانجا خوردیم. بعد دوباره
راه افتادیم به قدم زدن و از آنجا که نمیشود ما پروژه کافه داشته باشیم و به تلخ
سری نزنیم، رفتیم و نشستیم و حرف زدیم. بعد هم رفتیم خانه. دقیقا به همین سادگی.
یک روزی که با هم بودیم. مشکل اما اینجاست که من این روز کفافم نمیدهد. دلم
روزهای اینطوری بیشتری میخواهد. دلم آسمان میخواهد. دلم آفتاب میخواهد. دلم بیقیدی
میخواهد.
هیچ احساسی ندارم. دقیقا هیچ چی. هر کاری که میکنم مخصوصا
وقتهایی که اینجا توی دفتر هستم، همه از یک هیچ بزرگ شروع میشود. همه از یک
خلایی آغاز میشود که من درش سرگردانم. یکی مرا گذاشته آنجا و یادش رفته برم دارد،
همین. من انگار یک جایی جاماندهام. هی کتاب میخوانم. موروکامی میخوانم. لذت میبرم.
به خودم همین چیزهای ساده را میتوانم هدیه بدهم. هیچ چیز بزرگی ندارم جز یک طومار
آرزوی بزرگ.
No comments:
Post a Comment