27


یک ماهی بود که منتظر مرخصی بودم تا کمی از فضای هر روز صبح بلند شو و سرکار برو رها شوم. از همان اول صبح مرد را دیدم. قدم زدیم ساعت 9 صبح از کتابفروشی نیک 6 تا کتاب خریدیم و خوش خوشان رفتیم یک جایی صبحانه بخوریم که نشستیم به حرف زدن و دیدیم که ظهر شده و ناهار را هم همانجا خوردیم. بعد دوباره راه افتادیم به قدم زدن و از آنجا که نمی­شود ما پروژه کافه داشته باشیم و به تلخ سری نزنیم، رفتیم و نشستیم و حرف زدیم. بعد هم رفتیم خانه. دقیقا به همین سادگی. یک روزی که با هم بودیم. مشکل اما اینجاست که من این روز کفافم نمی­دهد. دلم روزهای اینطوری بیشتری می­خواهد. دلم آسمان می­خواهد. دلم آفتاب می­خواهد. دلم بی­قیدی می­خواهد.
هیچ احساسی ندارم. دقیقا هیچ چی. هر کاری که می­کنم مخصوصا وقت­هایی که اینجا توی دفتر هستم، همه از یک هیچ بزرگ شروع می­شود. همه از یک خلایی آغاز می­شود که من درش سرگردانم. یکی مرا گذاشته آنجا و یادش رفته برم دارد، همین. من انگار یک جایی جامانده­ام. هی کتاب می­خوانم. موروکامی می­خوانم. لذت می­برم. به خودم همین چیزهای ساده را می­توانم هدیه بدهم. هیچ چیز بزرگی ندارم جز یک طومار آرزوی بزرگ. 

No comments:

Post a Comment