حس بدی دارم. انگار یک نفر/ یک عزیزی
جلوی چشمت پرپر بزند و تو کاری نکنی. من کاری نمیکنم. همین خودش به تنهایی یک
فاجعه بزرگ است. مدتی است برای زندگیام کاری نمیکنم. برای روزهای عزیزی که میآیند
و میروند. من فقط ازشان عبور میکنم. آنهم سرسری و بی حوصله. الان دارم خیلی واضح
برای روزهایی که رفتهاند تأسف میخورم. انگار دارم تمام میشوم. شدهام یک لیوانی
که ترک دارد و نمیشود تویش چایی خورد. یک درد مزمنی است که با من هست. از وقتی که
بیدار میشوم تا وقتی میخواهم بخوابم. همه زمانها بیاستثنا و بیرحمانه در من بالا
و پایین میرود. هی دلم میخواهد یک کاری بکنم. اما بعدش میزنم توی سر دل که خب
چه غلطی بکنم که اینطوری نباشم! نمیدانم. این ندانستن خیلی بد است. بدترش اینکه
نمیشود پرسید. اصلا اینکه میگویند وقتی چیزی را نمیدانید بپرسید خیلی حرف
احمقانهای است. خب من الان از کی بپرسم که چرا اینطوری هستم؟؟ مثل قطار ترمز
بریدهای شدهام که میدانم آخر از ریل خارج میشوم و فاجعه به بار میآورم.
دلم میخواهد توی این هوای بهاری بروم توی خیابان. توی همین
خیابانهای شلوغ تهران. دلم میخواهد یک کسی بیاید بگوید: «ببین... خوب حواست را
جمع کن... اینطور باید زندگی کنی... سخت نگیر لعنتی.. ببین اینهمه چیزهای کوچک هست
که خوشبختی میآورد، دریابشان... تو که بلد بودی بخندی... بخند... بلند بخند...
اصلا بگذار وقتی میخندی همه برگردند و نگاهت کنند... تو بخند... آهان... حالا
شد... یاد گرفتی...؟» بعد ببینم هه چه همه آسان است زندگی کردن و من بلد بودمش
اصلا از همان اول. بعد خوش و خرم زندگی کنم برای خودم.
No comments:
Post a Comment