21


حس بدی دارم. انگار یک نفر/ یک عزیزی جلوی چشمت پرپر بزند و تو کاری نکنی. من کاری نمی­کنم. همین خودش به تنهایی یک فاجعه بزرگ است. مدتی است برای زندگی­ام کاری نمی­کنم. برای روزهای عزیزی که می­آیند و می­روند. من فقط ازشان عبور می­کنم. آنهم سرسری و بی حوصله. الان دارم خیلی واضح برای روزهایی که رفته­اند تأسف می­خورم. انگار دارم تمام می­شوم. شده­ام یک لیوانی که ترک دارد و نمی­شود تویش چایی خورد. یک درد مزمنی است که با من هست. از وقتی که بیدار می­شوم تا وقتی می­خواهم بخوابم. همه زمان­ها بی­استثنا و بی­رحمانه در من بالا و پایین می­رود. هی دلم می­خواهد یک کاری بکنم. اما بعدش می­زنم توی سر دل که خب چه غلطی بکنم که اینطوری نباشم! نمی­دانم. این ندانستن خیلی بد است. بدترش اینکه نمی­شود پرسید. اصلا اینکه می­گویند وقتی چیزی را نمی­دانید بپرسید خیلی حرف احمقانه­ای است. خب من الان از کی بپرسم که چرا اینطوری هستم؟؟ مثل قطار ترمز بریده­ای شده­ام که می­دانم آخر از ریل خارج می­شوم و فاجعه به بار می­آورم.
دلم می­خواهد توی این هوای بهاری بروم توی خیابان. توی همین خیابان­های شلوغ تهران. دلم می­خواهد یک کسی بیاید بگوید: «ببین... خوب حواست را جمع کن... اینطور باید زندگی کنی... سخت نگیر لعنتی.. ببین اینهمه چیزهای کوچک هست که خوشبختی می­آورد، دریابشان... تو که بلد بودی بخندی... بخند... بلند بخند... اصلا بگذار وقتی می­خندی همه برگردند و نگاهت کنند... تو بخند... آهان... حالا شد... یاد گرفتی...؟» بعد ببینم هه چه همه آسان است زندگی کردن و من بلد بودمش اصلا از همان اول. بعد خوش و خرم زندگی کنم برای خودم. 

No comments:

Post a Comment