22


میخواهم تو هفته آینده مرخصی بگیرم. باید چند روز جلوتر خبر بدم. چند هفته­ای می­شود که می­خواهم این کار را بکنم. اما این اسباب کشی احمقانه نگذاشته. هنوز که هنوز است وسایل توی خانه ولو هستند. هیچ تلاشی هم نمی­کنند که خودشان را از این وسط جمع کنند. مامان که فقط غر می­زند. بعد از ظهرها که جنازه­ام را می­برم خانه (وقتی می­گویم جنازه لابد فکر می­کنید من هر روز توی این دفتر کوه جابجا می­کنم! نخیر کاملا در اشتباهید. من هیچ کار مفیدی انجام نمی­دهم. هی تلفن می­زنم و تلفنم زنگ می­خورد اما دریغ از یک کار مفید. چیزی که می­فروشم و برایش مشتری پیدا می­کنم به هیچ جایم نیست.) می­گفتم، جنازه­ام را که می­برم خانه تازه باید گوش به فرمان مامان باشم تا بگوید چه­کار کنیم. سلیقه­مان هم محض رضای خدا هیچ شباهتی هر چند جزیی به هم ندارد. من از چیدمان آشپزخانه ایراد می­گیرم و اون هم از اتاق من. توی شرکت که هستم مدام فکر می­کنم باید زودتر شر چیدمان منزل محترم تمام شود. توی خانه که هستم مدام فکر می­کنم باید یک مرخصی بگیرم تا بیشتر از این به گا نرفته­ام. به گا رفتن از آن حرف­هایی بود که تا چند سال قبل حتی به زبان نمی­آوردمش. (بله همچین آدمی بودم من. بسیار پاستوریزه). مرد تأثیرات زیادی روی من داشت یکی­ش هم سر ریز کردن حرف­های رکیک فروخورده من بود. حرف­هایی که برایم تابو بودند و من یک جورهایی می­ترسیدم از گفتنشان. کلا آدم ترسویی هستم. می­ترسم از اینکه چیزهایی که دارم را از دست بدم. سفت می­چسبم بهشان. دورشان چمبره می­زنم و نگران از دست دادنشان هستم. وقتی نگران می­شوم مثل گربه چنگ می­اندازم و هیچ کس حتی خودم در امان نیست. من هنوز موضع مشخصی در مورد تناسخ ندارم اما اگر بخواهم قبول کنم تناسخ را باید بگویم که در یکی از زندگی­های قبلی­ام یحتمل گربه­ای بوده­ام برای خودم. اصلا شاید همین باشد که می­میرم برای گربه­ها. 

No comments:

Post a Comment