میخواهم تو هفته آینده مرخصی بگیرم. باید چند روز جلوتر خبر
بدم. چند هفتهای میشود
که میخواهم این کار را بکنم. اما این اسباب کشی احمقانه نگذاشته. هنوز که هنوز
است وسایل توی خانه ولو هستند. هیچ تلاشی هم نمیکنند که خودشان را از این وسط جمع
کنند. مامان که فقط غر میزند. بعد از ظهرها که جنازهام را میبرم خانه (وقتی میگویم
جنازه لابد فکر میکنید من هر روز توی این دفتر کوه جابجا میکنم! نخیر کاملا در
اشتباهید. من هیچ کار مفیدی انجام نمیدهم. هی تلفن میزنم و تلفنم زنگ میخورد
اما دریغ از یک کار مفید. چیزی که میفروشم و برایش مشتری پیدا میکنم به هیچ جایم
نیست.) میگفتم، جنازهام را که میبرم خانه تازه باید گوش به فرمان مامان باشم تا
بگوید چهکار کنیم. سلیقهمان هم محض رضای خدا هیچ شباهتی هر چند جزیی به هم
ندارد. من از چیدمان آشپزخانه ایراد میگیرم و اون هم از اتاق من. توی شرکت که
هستم مدام فکر میکنم باید زودتر شر چیدمان منزل محترم تمام شود. توی خانه که هستم
مدام فکر میکنم باید یک مرخصی بگیرم تا بیشتر از این به گا نرفتهام. به گا رفتن
از آن حرفهایی بود که تا چند سال قبل حتی به زبان نمیآوردمش. (بله همچین آدمی
بودم من. بسیار پاستوریزه). مرد تأثیرات زیادی روی من داشت یکیش هم سر ریز کردن
حرفهای رکیک فروخورده من بود. حرفهایی که برایم تابو بودند و من یک جورهایی میترسیدم
از گفتنشان. کلا آدم ترسویی هستم. میترسم از اینکه چیزهایی که دارم را از دست
بدم. سفت میچسبم بهشان. دورشان چمبره میزنم و نگران از دست دادنشان هستم. وقتی
نگران میشوم مثل گربه چنگ میاندازم و هیچ کس حتی خودم در امان نیست. من هنوز
موضع مشخصی در مورد تناسخ ندارم اما اگر بخواهم قبول کنم تناسخ را باید بگویم که
در یکی از زندگیهای قبلیام یحتمل گربهای بودهام برای خودم. اصلا شاید همین
باشد که میمیرم برای گربهها.
No comments:
Post a Comment