23


 توی اینترنت چرخ می­زنم. وبلاگ می­خوانم . خیلی وقت است حوصله ندارم. حوصله هیچ چیز را حتی خودم. کاش می­شد یک خطی باشد که وقتی حوصله نداری بری آنطرفش بنشینی و فقط یک چیزهای ضروری با خودت ببری. دیگران هم  بدانند که الان وقت مناسبی برای معاشرت با تو نیست. بدون اصطکاک از کنارت رد بشوند. وبلاگ­ها را که می­خوانم یک چیزهای مشترکی می­بینم که دوباره سرم را فرو می­برم توی خودم و نگاه می­کنم به چیزی که هستم. همه یک غم لعنتی توی خودشان دارند که دارد ازشان می­خورد. مثل یک مرض مسری شده. همه دارندش اما به کسی چیزی نمی­گویند. با دردشان می­سازند و عادی زندگی می­کنند. این عادی بودن وجه مشترک همه­مان است. همه عادی هستیم و اگر ازمان بپرسند چطوری یک لبخندی می­نشیند روی لبمان و می­گوییم خوبیم. اما همان لحظه، درست همان لحظه خوب می­دانیم که خوب نیستیم. یک درد کشنده از حس تنهایی در ما زندگی می­کند. از وقتی که یادم می­آید مادرم در مقابل دیگران از من حمایت کرده. در همه شرایط خیلی محکم پشتم ایستاده و نگذاشته خم به ابرو بیاورم. اما درد درست از همانجایی شروع می­شود که انتظار نداری. مادرم خودش یک زخم بزرگ دردناک است که هیچ کاریش نمی­شود کرد. آنقدر کاری و عمیق است که فقط باید دراز بکشی و بمیری. کاش یکی هم بود از من در مقابل مادرم حمایت کند. آنقدر که فکر می­کند محق است که همه چیز زندگی من زیر نظرش باشد. آنقدر که فکر می­کند من اگر نباشد خواهم مرد. آنقدر که فکر می­کند درست است و من نادرست. گاهی وقت­ها خیلی دوستش دارم. وقتی بدون هیچ برخوردی مهربان است و گرمی دوست داشتنش می­رود زیر پوستم. آن وقت خر می­شوم که بنشینم و حرف بزنم باهاش. از چیزهایی بگویم برایش که فکرش را هم نمی­کند. آخ که چقدر دوست دارم خود  واقعی م را دوست داشته باشد نه این نقاب شکسته که دیگر روی زندگی­م بند نمی­شود. بعد ترس برم می­دارد که می­شکند. زجر می­کشد. دلم نمی­آید. همچنان چیزهایی که دوست دارد بشنود را می­گویمم و هر روز هم دورتر می­شوم ازش. یک جور مزمنی هر روز به خودم و مادرم فکر می­کنم. هر روز دلم می­گیرد. هر روز این غم را با خودم جابجا می­کنم. هر روز تنهاتر می­شوم...




یک روزی باید از پدرم هم بنویسم...

No comments:

Post a Comment