توی اینترنت چرخ میزنم. وبلاگ میخوانم
. خیلی وقت است حوصله ندارم. حوصله هیچ چیز را حتی خودم. کاش میشد یک خطی باشد که
وقتی حوصله نداری بری آنطرفش بنشینی و فقط یک چیزهای ضروری با خودت ببری. دیگران
هم بدانند که الان وقت مناسبی برای معاشرت
با تو نیست. بدون اصطکاک از کنارت رد بشوند. وبلاگها را که میخوانم یک چیزهای
مشترکی میبینم که دوباره سرم را فرو میبرم توی خودم و نگاه میکنم به چیزی که
هستم. همه یک غم لعنتی توی خودشان دارند که دارد ازشان میخورد. مثل یک مرض مسری
شده. همه دارندش اما به کسی چیزی نمیگویند. با دردشان میسازند و عادی زندگی میکنند.
این عادی بودن وجه مشترک همهمان است. همه عادی هستیم و اگر ازمان بپرسند چطوری یک
لبخندی مینشیند روی لبمان و میگوییم خوبیم. اما همان لحظه، درست همان لحظه خوب
میدانیم که خوب نیستیم. یک درد کشنده از حس تنهایی در ما زندگی میکند. از وقتی
که یادم میآید مادرم در مقابل دیگران از من حمایت کرده. در همه شرایط خیلی محکم
پشتم ایستاده و نگذاشته خم به ابرو بیاورم. اما درد درست از همانجایی شروع میشود
که انتظار نداری. مادرم خودش یک زخم بزرگ دردناک است که هیچ کاریش نمیشود کرد.
آنقدر کاری و عمیق است که فقط باید دراز بکشی و بمیری. کاش یکی هم بود از من در
مقابل مادرم حمایت کند. آنقدر که فکر میکند محق است که همه چیز زندگی من زیر نظرش
باشد. آنقدر که فکر میکند من اگر نباشد خواهم مرد. آنقدر که فکر میکند درست است
و من نادرست. گاهی وقتها خیلی دوستش دارم. وقتی بدون هیچ برخوردی مهربان است و
گرمی دوست داشتنش میرود زیر پوستم. آن وقت خر میشوم که بنشینم و حرف بزنم باهاش.
از چیزهایی بگویم برایش که فکرش را هم نمیکند. آخ که چقدر دوست دارم خود واقعی م را دوست داشته باشد نه این نقاب شکسته
که دیگر روی زندگیم بند نمیشود. بعد ترس برم میدارد که میشکند. زجر میکشد.
دلم نمیآید. همچنان چیزهایی که دوست دارد بشنود را میگویمم و هر روز هم دورتر میشوم
ازش. یک جور مزمنی هر روز به خودم و مادرم فکر میکنم. هر روز دلم میگیرد. هر روز
این غم را با خودم جابجا میکنم. هر روز تنهاتر میشوم...
یک روزی باید از پدرم هم بنویسم...
No comments:
Post a Comment