25


آیدای آهو نمی­شوی نوشته باید چند تا هندوانه را با هم بلند کنید. گیرم یکی دوتایش هم بیفتد زمین. مدت­هاست دارم صبر می­کنم که وقت یه چیزهایی برسه. هم خودم می­دونم هم شما که هیچ وقت اون زمان­های خاص نمی­رسن. باید تو یه لحظه تصمیم بگیری و شروع کنی و به هر قیمتی قدم­هاتو شل نکنی. خب نکته اینجاست که منی که لالایی بلدم چرا خوابم نمی­بره؟! سوال خوبیه اما جواب خوبی براش ندارم. تو همه کارهام از یه طرف پشت بوم می­افتم. باید پس گردن خودم رو بگیرم و خودم رو مجبور کنم.
یه لحظه­هایی تو زندگی هر کسی هست که به گذشته نگاه می­کنه. من از نگاه کردم به گذشته وحشت دارم. گذشته برام یه غول بزرگه که دنبالم کرده و باعث می­ برای فرار کردن ازش هر راهی که جلوی پام قرار می­گیره رو انتخاب کنم. باید یه جایی یه دری باشه تا گذشته­هام رو پشت اون در بزارم. بعد یه نفس راحت بکشم و سر بگردونم و ببینم خب حالا کجا هستم.
این دقیقا همون جاست که باید بعدش چند تا هندوانه رو با هم بلند کنم. باید بجنبم و یه کاری بکنم.

پ.ن: آیا کسی اینجا را می­خواند اصلا؟

No comments:

Post a Comment