آیدای آهو نمیشوی نوشته باید چند تا هندوانه را با هم بلند
کنید. گیرم یکی دوتایش هم بیفتد زمین. مدتهاست دارم صبر میکنم که وقت یه چیزهایی
برسه. هم خودم میدونم هم شما که هیچ وقت اون زمانهای خاص نمیرسن. باید تو یه
لحظه تصمیم بگیری و شروع کنی و به هر قیمتی قدمهاتو شل نکنی. خب نکته اینجاست که
منی که لالایی بلدم چرا خوابم نمیبره؟! سوال خوبیه اما جواب خوبی براش ندارم. تو
همه کارهام از یه طرف پشت بوم میافتم. باید پس گردن خودم رو بگیرم و خودم رو
مجبور کنم.
یه لحظههایی تو زندگی هر کسی هست که به گذشته نگاه میکنه.
من از نگاه کردم به گذشته وحشت دارم. گذشته برام یه غول بزرگه که دنبالم کرده و
باعث می برای فرار کردن ازش هر راهی که جلوی پام قرار میگیره رو انتخاب کنم.
باید یه جایی یه دری باشه تا گذشتههام رو پشت اون در بزارم. بعد یه نفس راحت بکشم
و سر بگردونم و ببینم خب حالا کجا هستم.
این دقیقا همون جاست که باید بعدش چند تا هندوانه رو با هم
بلند کنم. باید بجنبم و یه کاری بکنم.
پ.ن: آیا کسی اینجا را میخواند اصلا؟
No comments:
Post a Comment