30

از صبح دارم فکر می­کنم دارم تمام فرصت­هایم را به گا می­فرستم. می­فرستم جایی که هیچ راهی برای برگشتنشان نیست. نشسته­ام و هیچ کاری نمی­کنم. نشسته­ام و غم گذشته را می­خورم و دلم به آینده نیامده خوش است. از صبح ترس برم داشته. از صبح دارم دنبال دستاویزی می­گردم که خودم را نگه دارم. احساس می­کنم دارم می افتم پایین. کسی نیست دستم را بگیرد. تنهایی همیشه از آنچه فکر می­کنیم به ما نزدیک­تر است. همان موقعی که دل خوش کرده بودم به اینکه تنهایی دست از سرم برداشته و راهش را کج کرده یک طرف دیگر، همان موقع­­ها مثل سایه دنبالم بوده و داشته به ریشم می­خندیده.

No comments:

Post a Comment