از صبح دارم فکر میکنم دارم تمام فرصتهایم را به گا میفرستم. میفرستم
جایی که هیچ راهی برای برگشتنشان نیست. نشستهام و هیچ کاری نمیکنم. نشستهام و
غم گذشته را میخورم و دلم به آینده نیامده خوش است. از صبح ترس برم داشته. از صبح
دارم دنبال دستاویزی میگردم که خودم را نگه دارم. احساس میکنم دارم می افتم
پایین. کسی نیست دستم را بگیرد. تنهایی همیشه از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیکتر
است. همان موقعی که دل خوش کرده بودم به اینکه تنهایی دست از سرم برداشته و راهش
را کج کرده یک طرف دیگر، همان موقعها مثل سایه دنبالم بوده و داشته به ریشم میخندیده.
No comments:
Post a Comment