یک مرحلهای
از زندگی هست که فقط میتونی یه بسته تنقلات بگیری دستت و منتظر بشینی که برسی.
باید بشینی ببینی کسی که فرمون دستشه از کدوم طرف داره میره یا حتی نبینی و تمام
طول راه سرتو بچسبونی به شیشه و بخوابی. راه شاید طولانی باشه. راه شاید پر پیچ و
خم باشه. شاید حالت تهوع بگیری حتی. اما نمیشه نری. نمیشه از زیرش در رفت. یه
روزایی اینجوریه دیگه. اصلا این روزها هم برا خودشون اصالت دارن. میشه بعدن از این
روزا حرف زد. میشه نشست راجع بهشون کتاب نوشت. میشه از چیزایی که دیدی با همسفرت
حرف بزنی. با همه این حرف این روزها خیلی دردناکن. هر روز صبح که پا میشی درده
میاد سراغت. تمام طول خواب هم مثل یه سایه ساکت نشسته بوده کنارت و تو سنگینی
نگاهش رو روی خودت حس میکردی.
مرد
روزاهای بدی رو میگذرونه و من هیچ کمکی ازم بر نمیاد. فقط کنارشم. فقط دستش رو میگیرم
تو دستم و فشار میدم. مرد اما قویه. میدونم این رو. میدونم که میدونه داره چیکار
میکنه. مثل من کم طاقت نیست. زود از پا در نمیاد. اما میبینم که ته چشماش آروم
نیست. هی موج میزنه. درونش ناآرومه اما حتی نا آرومیه درونشم مثل سونامیهای دل
من نیست که همه چیز رو خراب میکنه. به مرد اعتماد دارم...
No comments:
Post a Comment