18


یک مرحله­ای از زندگی هست که فقط می­تونی یه بسته تنقلات بگیری دستت و منتظر بشینی که برسی. باید بشینی ببینی کسی که فرمون دستشه از کدوم طرف داره می­ره یا حتی نبینی و تمام طول راه سرتو بچسبونی به شیشه و بخوابی. راه شاید طولانی باشه. راه شاید پر پیچ و خم باشه. شاید حالت تهوع بگیری حتی. اما نمیشه نری. نمیشه از زیرش در رفت. یه روزایی اینجوریه دیگه. اصلا این روزها هم برا خودشون اصالت دارن. میشه بعدن از این روزا حرف زد. میشه نشست راجع بهشون کتاب نوشت. میشه از چیزایی که دیدی با همسفرت حرف بزنی. با همه این حرف­ این روزها خیلی دردناکن. هر روز صبح که پا میشی درده میاد سراغت. تمام طول خواب هم مثل یه سایه ساکت نشسته بوده کنارت و تو سنگینی نگاهش رو روی خودت حس می­کردی.
مرد روزاهای بدی رو می­گذرونه و من هیچ کمکی ازم بر نمیاد. فقط کنارشم. فقط دستش رو می­گیرم تو دستم و فشار می­دم. مرد اما قویه. می­دونم این رو. می­دونم که می­دونه داره چیکار می­کنه. مثل من کم طاقت نیست. زود از پا در نمیاد. اما می­بینم که ته چشماش آروم نیست. هی موج می­زنه. درونش ناآرومه اما حتی نا آرومیه درونشم مثل سونامی­های دل من نیست که همه چیز رو خراب می­کنه. به مرد اعتماد دارم...

No comments:

Post a Comment