همه
زندگی من یا توی این دفتر میگذرد یا با مرد. فقط شب ها میروم خانه که بخوابم.
امروز کلی وقت گذاشتم و دفتر را مرتب کردم. به مامان نگفته ام که اینجا تنها هستم آنوقت هر روز میخواست
روزی 10 بار زنگ بزند و از چند و چون
تنهایی من سوال کند.
خانه
تازه نیاز به نقاشی و هزار تا چیز دیگر دارد. همه اسباب و اثاثیه توی جعبههای
مقوایی روی هم چیده شده و من دائم نگران کتابهایم هستم که نکند بلایی سرشان
بیاید. شبها میروم توی اتاقم و آهنگ گوش میدهم و به مرد اس ام اس میدهم. هنوز
فرصت نکردهام برای در اتاقم دستگیره جدید بگیرم که کلید داشته باشد و من بتوانم در
را از داخل قفل کنم. برای همین هر شب مامان و بابا هی میآیند و در را باز میکنند
که ببینند من توی یک اتاقی که فقط یک تشک تویش است چکاری انجام میدهم. لازم به
گفتن نیست که در هم نمیزنند.
No comments:
Post a Comment