فکر نکنم با جمله بالا توانسته باشم همه حس و حالم را توضیح
بدم. بعضی
روزها سیستم گرمایشی برج منهدم میشود و امروز از آن روزهاست. تقریبا دارم یخ میزنم.برای خودم قهوه درست کردهام و نشستهام کنار پنجره. مردم هی حرکت میکنند انگار
که کوکشان کرده باشی. اصل قضیه همین است. کوکم تمام شده و کسی هم نمیآید کوکم کند
یعنی نه که کسی نیاید، میم یک تلاشهایی انجام میدهد اما فکر کنم یک جای کار میلنگد. فکر کنم خراب شدهام.
هنوز سردم است. یک
آهنگ ملویی هم گذاشتم که دست حواسم را گرفته با خودش برده. برای من آهنگ خوب جدا
از همه معیارهای موسیقیشناسانه و الخ، باید بتواند یک تصویر متناسب توی ذهنم خلق
کند. یک جورهایی باید دلم بلرزد باهاش. این آهنگه الان دارد همین کار را میکند. یک حس خوب گرمی که دلم میخواهد تا مدتها ادامه پیدا کند. البته اگر این سرمای
لعنتی بگذارد.
اکثر دوستانم ارتباط خوبی با خانوادهشان دارند. من اما
تقریبا هر سه روز یکبار دلم میخواهد بروم یک جایی خودم را گم و گور کنم اما میم
اصلا موافق نیست. میگوید وقتی از سر کار
تا خانه را تنها میروی من نگرانم چه برسد به اینکه بخواهی یک جایی تنهایی
زندگی کنی. بعد هم یک جور مظلومانهای میگوید تو رو خدا بزار آرامش داشته باشم
بتونم زودتر به کارا سر و سامون بدم. دلم برایش میسوزد. دلم برای خودم هم میسوزد. دلم برای مادرم هم میسوزد که دین و مذهب برایش از نان شب واجبتر است و با حرفها
و کارهایش من را تبدیل کرده به یک ملحد بیدین و دینگریز و متنفر از هر چه قید و
بند.
ناکوکم...
No comments:
Post a Comment