9


یک جور بدی بی­قرارام. دلشوره ندارم­ها فقط یک کارگر بی­فکری توی دلم کلنگ می­کوبد.
فکر نکنم با جمله بالا توانسته باشم همه حس و حالم را توضیح بدم. بعضی روزها سیستم گرمایشی برج منهدم می­شود و امروز از آن روزهاست. تقریبا دارم یخ می­زنم.برای خودم قهوه درست کرده­ام و نشسته­ام کنار پنجره. مردم هی حرکت می­کنند انگار که کوکشان کرده باشی. اصل قضیه همین است. کوکم تمام شده و کسی هم نمی­آید کوکم کند یعنی نه که کسی نیاید، میم یک تلاش­هایی انجام می­دهد اما فکر کنم یک جای کار می­لنگد. فکر کنم خراب شده­ام.
هنوز سردم  است. یک آهنگ ملویی هم گذاشتم که دست حواسم را گرفته با خودش برده. برای من آهنگ خوب جدا از همه معیارهای موسیقی­شناسانه و الخ، باید بتواند یک تصویر متناسب توی ذهنم خلق کند. یک جورهایی باید دلم بلرزد باهاش. این آهنگه الان دارد همین کار را می­کند. یک حس خوب گرمی که دلم می­خواهد تا مدت­ها ادامه پیدا کند. البته اگر این سرمای لعنتی بگذارد.
اکثر دوستانم ارتباط خوبی با خانواده­شان دارند. من اما تقریبا هر سه روز یکبار دلم می­خواهد بروم یک جایی خودم را گم و گور کنم اما میم اصلا موافق نیست. می­گوید وقتی از سر کار  تا خانه را تنها می­روی من نگرانم چه برسد به اینکه بخواهی یک جایی تنهایی زندگی کنی. بعد هم یک جور مظلومانه­ای می­گوید تو رو خدا بزار آرامش داشته باشم بتونم زودتر به کارا سر و سامون بدم. دلم برایش می­سوزد. دلم برای خودم هم می­سوزد. دلم برای مادرم هم می­سوزد که دین و مذهب برایش از نان شب واجب­تر است و با حرف­ها و کارهایش من را تبدیل کرده به یک ملحد بی­دین و دین­گریز و متنفر از هر چه قید و بند.

ناکوکم...

No comments:

Post a Comment