15


از پنجم عید آمده­ام سرکار. از هر نظر که بخواهم حساب کنم خیلی بهتر از توی خانه ماندن است. اینکه بنشینم توی خانه و مجبور باشم با مادرم حرف بزنم. خسته­ام. بی رحمانه به مغزم فشار می­آورم که طغیان نکنم. که از هم نپاشم.
دارم غر می­زنم. می­دانم. اینها را می­گویم که از توی مغزم بیاورمشان بیروون. توی سرم هی صدا می­پیچد. هی این حرف­ها و حرف­های مادرم و مزخرفات پدرم توی سرم چرخ می­خورد. دارم به خودم رحم می­کنم. به خودم کمک می­کنم که نمیرم از فشارهای وارده. میم اس ام اس داده که خوبی؟ می­گویم خوبم. نمی­گویم دارم له می­شوم. دلم می­سوزد. غصه می­خورد. اما من خوب نیستم. چراغ چشمک­زنم روشن شده و نمی­دانم کی منفجر می­شوم. اما یک چیز هست که سردم می­کند. تقریبا هر روز و هر لحظه به روز و ساعتی فکر می­کنم که در خانه را پشت سرم می­بندم و می­دانم که دیگر برنمی­گردم. هر شب قبل از خواب مثل یک کارگردان وسواسی صحنه را مرور می­کنم.
ناامیدم. می­دانم. بعضی وقت­ها احساس حقارت می­کنم. نه از وضعی که دارم. از اینکه می­بینم و می­دانم خیلی­ها مثل من هستند. گاهی وقت­ها فکر می­کنم دارم زیادی ناله می­کنم. اوضاع من آنقدرها هم بد نیست. خوب خوبش اینکه میم هست. گرمای دستش هست. گوش شنوایش هست. حرف­های مهربانش هست. آغوش امنش هست.
کاش می­شد از زندگی مرخصی گرفت. من احتیاج به یک مرخصی استعلاجی دارم.

No comments:

Post a Comment