50


حالم خوب نیست. تمرکز ندارم. دلم می­خواهد با مرد حرف بزنم اما نمی­شود. نه که نشود فرصت نیست. نه که  فرصت نباشد نمی­توانم. هر جمعه که می­بینمش بعد یک هفته­ای که ندیدمش حتی نمی­دانم باید در مورد چی حرف بزنم. نمی­توانم بگویم سلام! من حالم بد است. هی می­گویم یک ساعت بعد می­گویم. بعد از حرف­های معمول می­گویم. اما حتی حرف معمولی هم نمی­زنم. دائم می­گویم چرا حرف نمی­زنی؟! آخرش کلافه می­شود. من هم کلافه می­شوم از چیزهایی که می­خواهم بگویم و نمی­گویم. احساس می­کنم مدت­هاست با هم حرف نزده­ایم.
یک حس ناتمامی دارم. یک غم لعنتی که تمام نمی­شود. یک غمی که حتی نمی­دانم از کجا آمده. مثل بنزینی است که ریخته روی سرم و فقط یک جرقه کوچک شعله­ورم می­کند. یا عصبانی می­شوم از هر چیزی یا گریه می­کنم بی جهت. غمم یک حالت سینوسی دارد که فقط کم و زیاد می­شود. همیشه هست. پشت هر لبخندی. پشت هر قهقه­ای. به من نزدیک است، حتی از شاهرگ گردن نزدیک­تر...

No comments:

Post a Comment