فراموشی
گرفتهام. نه که فراموش کنم چیزی را! نه، انگار اصلا از همان اول نشنیدهام. یک چیزهایی از زندگی را گم میکنم. یک حرفهایی
را/ یک بحثهایی را جوری که اننگار هیچ وجود خارجی نداشتهاند. بعد وقتی کسی
یادآوریشان میکند مثل آینه واضح و روشن میبینمشان. همانجا بودهاند و فقط من نمیدیدمشان.
البته از اول این متن داشتم خودم را گول میزدم چون خیلی وقت است که تمرکز ندارم و
فکر میکنم همه این فراموشیها هم زاییده همین نداشتن تمرکز است. گاهی وقتها
انگار چند نفر نشستهاند توی سرم و همه با هم دارند حرفهای بیربط میزنند.
سازمان بورس را توی این فیلمها دیدهاید! همان با ورژن کوچکترش. یک همهمهای بین
تمام فکرها و خیالها و خواستهها برپاست که گریهام میگیرد. نمیتوانم هیچ کاری
بکنم. مطلقا هیچ کاری... تنها کاری که از عهدهام بر میآید این است که بنشینم و
صبر پیش گیرم و مثلا سرم را به فیس بوک گرم کنم و به هیچ چیز اهمیت ندهم.
خوب است چه نویسنده هایی هستند چنین
ReplyDelete