45


فراموشی گرفته­ام. نه که فراموش کنم چیزی را! نه، انگار اصلا از همان اول نشنیده­ام.  یک چیزهایی از زندگی را گم می­کنم. یک حرف­هایی را/ یک بحث­هایی را جوری که اننگار هیچ وجود خارجی نداشته­اند. بعد وقتی کسی یادآوریشان می­کند مثل آینه واضح و روشن می­بینمشان. همانجا بوده­اند و فقط من نمی­دیدمشان. البته از اول این متن داشتم خودم را گول می­زدم چون خیلی وقت است که تمرکز ندارم و فکر می­کنم همه این فراموشی­ها هم زاییده همین نداشتن تمرکز است. گاهی وقت­ها انگار چند نفر نشسته­اند توی سرم و همه با هم دارند حرف­های بی­ربط می­زنند. سازمان بورس را توی این فیلم­ها دیده­اید! همان با ورژن کوچکترش. یک همهمه­ای بین تمام فکرها و خیال­ها و خواسته­ها برپاست که گریه­ام می­گیرد. نمی­توانم هیچ کاری بکنم. مطلقا هیچ کاری... تنها کاری که از عهده­ام بر می­آید این است که بنشینم و صبر پیش گیرم و مثلا سرم را به فیس بوک گرم کنم و به هیچ چیز اهمیت ندهم.

1 comment:

  1. خوب است چه نویسنده هایی هستند چنین

    ReplyDelete