5


دو تا چیز هست که من بینهایت دوستشون دارم. من آدم  شکمویی هستم. بعضی وقتا بوی غذا که بهم میخوره اشک تو چشمم جمع میشه. شوخی نیستا! من عاشق غذا هستم. اما چیز دیگه ای که خیلی دوست دارم پنهانکاریه. در حد جنون از پنهانکاری لذت میبرم. حتی با اینکه هیچ حرف نگفته ای بین من و میم باقی نمونده اما بعضی وقتا رگ پنهانکاریم بزرگ میشه و یه کارایی میکنم که خودمم توش میمونم. یادمه وقتی 15 سالم بود یه دفتری داشتم که توش یه سری اراجیف مینوشتم در مورد همون 15 سالگیم. یه روز اومدم خونه دیدم دفتر سر جاش نیست. بعد هم مجبور شدم تا شب و یه عالمه روز دیگه در مرود چیزایی که نوشته بودم توضیح بدم. برای من 15 ساله خیلی بیرحمانه بود. خیلی بار دیگه هم سعی کردم بدور از چشم دیگران افکار عجیب و غریبم رو بنویسم ام همیشه یه جای کار میلنگید و تا چند وقت پیش کلی دفتر نصفه و نیمه داشتم که همش رو ریختم دور.
حالا اما پنهان کاریهام شکل دیگه ای گرفته. قرارهای تنهاییم با خودم. پیاده روی هایی که هر کسی فکر میکنه من یه جا هستم. مجبورم این حس پنهانکاری رو یه جوری ارضا کنم وگرنه مثل خوره میخوره روحمو! (سلام آقای صادق!) 

No comments:

Post a Comment