1.
سی سالگی سن بدی است. مخصوصا اگر ترس داشته باشی. ترس داشته باشی و ندانی کی این
دلشورهها دست از سرت بر میدارند. فکرت پیش مرد باشد که باید کنارش باشی. فکرت
این باشد که تحمل کن بالاخره تمام میشود. یقین داری که تمام میشود ولی یک امای
بزرگ دائم خودش را میزند به در و دیوار مغزت. این امای لعنتی جانم را میگیرد.
دارم دوباره بر میردم به همان دختر نق نقویی که دوستش ندارم. اما خستهتر از آنم
که آرامش کنم. باز وزن اضافه کردهام. دیگر اما سخت نمیگیرم. میدانم اگر نخورم
دیوانه میشوم. هی خودم را میزنم به ندانستن و با خودم میگویم، لعنتی! چرا سیرایی
نداری دختر!
2. مرد روزهای سختی را میگذراند. دلم میسوزد. چند روز پیش
توی ایستگاه مترو نشسته بودیم که بغضم ترکید. از گریه کردن من توی خیابان بدش می آید.
حق دارد. هر کس و ناکسی نگاهت میکند. التماس میکرد گریه نکنم. من بهانه همیشگی
را میآوردم این گریه نیست و فقط یک واکنش عصبی است. خندهاش گرفته بود که چه تاکیدی
بر این واکنش عصبی دارم.
3. دوست دارم زودتر پاییز بیاید و این شهریور کش آمده تمام
شود.
No comments:
Post a Comment