بعد از ظهرها کمی پیادهروی میکنم. راه میروم که حالم کمی
جا بیاید. که به آدمها نگاه کنم و در حالیکه هدفونهایم توی گوشم سرو صدا راه
انداختهاند فقط ببینمشان. یادم بماند که این همه آدم دارد زندگی میکند. راه میروم
که کمی از حمله تنهایی بکاهم. که انگار حبابی من را از آنها جدا کرده. انگار من میبینمشان
و آنها من را نمیبینند. توی خانه هم همینطور است. حرف زدنها و گیردادنها هستند
اما اینها باعث نمیشود حس بودن داشته باشم. هر کس دیگری میتوانست باشد. من فقط
یک شنونده بدشانس هستم که از قضا اینجا گیر افتادهام.
صبحها که بیدار میشوم خیره به درو دیوار اتاقم نگاه میکنم.
انگار اشتباهی شده باشد و من قرار نبوده اینجا باشم. همه زندگیام داد میزند که
هوی تو فقط یک اشتباه تاسف آوری...
همه چیز برایم غریبه است. همانطور که من برای این جهان
غریبه هسم. یک موجود ناشناخته. کسی که فکر میکند اهل اینجا نیست و نمیداند اهل
کجاست. فقط خودش هست و خودش. نه آدمها را میشناسد و نه آدمها میشناسندش.
صبحها که بیدار میشوم، تنهایی کنارم نشسته. نوازشم میکند.
هر جا که دست میکشد درد امانم را میبرد. درد حفرههای وجودم را باز میکند برای
ورود تنهایی. پوستهای هستم روی تنهایی محضی که در من زندگی میکند. از پشت چشمهایم
تنهایی است که میبیند. حرفهایم حرفهای تنهایی است. دستهایم که مینویسد هم...
No comments:
Post a Comment