37


بعد از ظهرها کمی پیاده­روی می­کنم. راه می­روم که حالم کمی جا بیاید. که به آدم­ها نگاه کنم و در حالیکه هدفون­هایم توی گوشم سرو صدا راه انداخته­اند فقط ببینمشان. یادم بماند که این همه آدم دارد زندگی می­کند. راه می­روم که کمی از حمله تنهایی بکاهم. که انگار حبابی من را از آنها جدا کرده. انگار من می­بینمشان و آنها من را نمی­بینند. توی خانه هم همینطور است. حرف زدن­ها و گیردادن­ها هستند اما اینها باعث نمی­شود حس بودن داشته باشم. هر کس دیگری می­توانست باشد. من فقط یک شنونده بدشانس هستم که از قضا اینجا گیر افتاده­ام.
صبح­ها که بیدار می­شوم خیره به درو دیوار اتاقم نگاه می­کنم. انگار اشتباهی شده باشد و من قرار نبوده اینجا باشم. همه زندگی­ام داد می­زند که هوی تو فقط یک اشتباه تاسف آوری...
همه چیز برایم غریبه است. همانطور که من برای این جهان غریبه هسم. یک موجود ناشناخته. کسی که فکر می­کند اهل اینجا نیست و نمی­داند اهل کجاست. فقط خودش هست و خودش. نه آدم­ها را می­شناسد و نه آدم­ها می­شناسندش.
صبح­ها که بیدار می­شوم، تنهایی کنارم نشسته. نوازشم می­کند. هر جا که دست می­کشد درد امانم را می­برد. درد حفره­های وجودم را باز می­کند برای ورود تنهایی. پوسته­ای هستم روی تنهایی محضی که در من زندگی می­کند. از پشت چشم­هایم تنهایی است که می­بیند. حرف­هایم حرف­های تنهایی است. دست­هایم که می­نویسد هم...

No comments:

Post a Comment