43



دارم له می شوم. یک حجم عظیمی از غم توی سینه ام خانه کرده و دارد خیلی آرام اما پیش رونده تمام وجودم را می گیرد. از دیشب شروع شد از همان موقع که توی ماشین هی به مرد می گفتم چرا حرف نمی زنی؟ نه که حرف نزند/داشت حرف می زد اما انگار آن چیزی که باید را نمی گفت. وقتی رسیدم خانه هنوز حالم خیلی وخیم نبود اما یکی دوساعت بعد وقتی  داشتیم در مورد نٍلی –خوکچه دوست داشتنی مرد- حرف می زدیم احساس کردم دارد شروع می شود. به همین سادگی می آید و خراب می شود روی سرم. بعدترش حالم بدتر شد. بغض داشتم. نشسته بودم توی تخت و پتو را کشیده بودم روی پاهایم. توی فیس بوک می چرخیدم و گریه می کردم. احمقانه بود اما گریه می کردم و بند نمی آمد. به مرد گیر دادم که چرا چیزی نمی گویی. احساس می کنم نمی داند در این مواقع چه چیزی باید بگوید. هنوز توی این لحظه ها کنارم نبوده. از نزدیک ندیده. تنها چیزی که می داند چیزهایی است که برایش تعریف کرده ام. دلم سوخت که چرا دارم بهش گیر می دهم. چراغ را خاموش کردم و خزیدم زیر پتو. هنوز داشتم گریه می کردم. صورتم خیس بود و بالشم. دلم یک جور بدی داشت برای خودم می سوخت و من اصلا درک نمی کردم چرا باید اینقدر برای خودم دل بسوزانم...
صبح که بیدار شدم هنوز بغض داشتم. دلم نمی خواست از زیر پتو بیرون بیایم. دلم نمی خواست صبح شده باشد. با همان بغض و نمه های اشک از تخت بیرون آمدم. رفتم صورتم را شستم و به چشم های پف کرده ام نگاه کردم. آمدم توی آتاق آینه به دست شروع کردم به خط چشم کشیدم. اصلا دلم نمی خواستش اما کشیدم که بهانه ای داشته باشم که توی خیابون و مترو دفتر بغضم را بخورم. همیشه همینطوری خودم را توی تنگنا می گذارم. توی فاصله خانه تا مترو چشم هایم خیس بود و مدام مواظب بودم که قطره اشکی جاری نشود. توی مترو وضعم بدتر بود. چند قطری ای پایین افتاده بود و من توی شیشه واگن داشتم خودم را نگاه می کردم. آنجا بین جمعیت ایستاده بودم و سعی می کردم  قطره اشکی نچکد اما توی شیشه من بودم بین جمعیت و داشتم هق هق گریه می کردم. آنقدر که داشتم از پا می افتادم. دلم برای خودم که آرام بین جمعیت ایستاده بودم سوخت...

No comments:

Post a Comment