42


من ناتمامم...
از خودم ترسم گرفته. از این همه بی سرانجامی که توی هوایم پیچیده می ترسم. بی سرانجامی ها خود منم. آدم کارهای نصفه. آدم شروع کردن و تمام نکردن. دلم از خودم به هم می خورد که این همه ناتمامم. چطور 4 سال توی آن دانشگاه ماندم و درسم را تمام کردم؟ نمی دانم. فکر کنم تنها کار تمام شده زندگی ام همان باشد. باقی را هر چه اسم ببرم نیمه است و رها شده. روزهایی بود که عاشق برنامه ریزی بودم. برای همه لحظه هایم برنامه می ریختم اما حاشا که به یکی شان عمل کرده باشم! 
توی آینه به خودم نگاه می کنم که دیگر تلاش نمی کنم. که از کنار همه چیز آرام رد می شوم. دامنم را جمع می کنم که به چیزی گیر نکند. آهسته از کنار همه چیز رد می شوم. حتی از کنار خواسته های خودم که دیگر نمی دانم واقعا می خواهمشان یا همه هوس های زودگذرند. درد دارد این همه ناتمامی. آنقدر خواسته ام و نخواسته ام که مرد هم به خواسته هایم با چشم تردید نگاه می کند. این یکی دردش از همه بیشتر است. 
تنها چیزی که در من ادامه دارد خواستن مرد است. انتهایی برایش نمی خواهم و این دلم را آرام می کند
کاش یکی مرا می نشاند و می گفت ببین دخترک این درد توست. این چیزی ست که باعث تمام ناتمامی های تو می شود. مغزم دارد منفجر می شود از این همه فکر/ این همه صدا/ این همه حرف که هوهو می کنند و من در مقابل همه شان فقط به سکوت کشنده ام اکتفا کرده ام. 
من خسته ام از همه چیز. از خودم. از بیهودگی هایم که مثل خوره به جانم افتاده اند. من از خودم ترسم گرفته. 
روزها و ماه هاست که فکر می کنم حداقل یک کار را تمام کنم اما در تمام آن لحظه ها دارم به شروع یک کار جدید فکر می کنم... خسته ام...

No comments:

Post a Comment